آنروز طبق اظهارات پرستار ۳۶ ساله بخشآیسی یو بیمارستان امام خمینی، مرحوم محمد شفیعی متولد ۱۳۲۷ در آی سی یو دچار ایست کامل قلبی شد و در حدود چهل و پنج دقیقه تا یک ساعت روی ایشان عملیات سی پی آر (احیاءقلبی- ریوی) و شوک الکتریکی انجام شد، ولی چون نتیجهای نداشت بیمار فوت شده اعلام گردید و تمام دستگاهها را از او قطع کردند و به خانواده وی خبر دادند که ایشان فوت کرده است�
احساس خستگی مفرط میکردم، حسی شبیه به زجر، مدت زیادی طول نکشید تا تبدیل به یکحس عمیق لذت بخش شد� دلم غش میرفت!یک خوشی بسیار دلپذیر� در فضا رها شدم. دراتاق پرستاران را دیدم که روی کسی خم شدهاندو در حال ماساژ قلبی،� هستند. اول متوجه نشدماو کیست ولی بعد که چهره او را دیدم به شدت جاخوردم! خودم بود� زمان برایم صفر شده بود،انگار همه جا حضور داشتم در همان لحظه، لحظهتولدم را دیدم، مادرم را دیدم که در حال به دنیاآوردن من بود. بعد خودم را آنجا دیدم کهخوابیده بودم. دکترها و پرستارها کنار رفتهبودند.
من مرده بودم. دیدم که چشمان و شستپاهایم را بستند و ملحفه را روی صورتم کشیدند. یکدفعه بالای سرم فردی را دیدم که نمیشدتشخیص داد زن است یا مرد. بلند قد وخوشاندام، او به قدری زیبا بود که بیاغراق درهمان لحظه عاشقش شدم! حیف که نمیتوانم زیبایی او را وصف کنم! در تمام عمرم کسی را به این زیبایی ندیده بودم.
لباس کرم رنگ بر تنداشت که بر روی آن پارچهای سفید انداختهبود. به من گفت: چی شده؟ (به زبان فارسی)، گفتم: پدرم را میخواهم. گفت: بیا پدرت اینجاست، پدرم را دیدم که بالای بسترم گریهمیکند. هرچه صدایش زدم، صدایم را نشنید، بعدفهمیدم که فقط او میتواند صدای مرا بشنود.گفتم: به نظرم او همان کسی بود که ما (عزرائیل)مینامیم یا شاید رشته مرگ، با آن فرد جایرفتیم. مردی را دیدم که نشسته بود و آن فرد زیبابسیار به او احترام میگذاشت.
۵ گوی نورانی دراطرافش بود ولی نور آنها چشم را آزار نمیداد.یک گوی را به سمت من گرفت. فرد زیبا رو به منگفت: بگیرش. تا گرفتم خود را در I.C.U دیدم کهدکتری با دستگاه الکترو شوک مشعول شوکدادن به قلب من بود. جالب آن بود که در طیآن چند روز ما در I.C.U 5 نفر بودیم که آن ۴نفر مردند. البته من هم مردم ولی باز زنده شدم.!
از او پرسیدیم:
- آیا قبل از این تجربه، متوجه شده بودید کهنزدیک مرگ هستید؟
شفیعی: بله. وقتی آخرین بار در خانه بودم،قبل از آن که وارد مرحله بیهوشی شوم، حسمیکردم دنیا دارد تیره میشود. حس میکردمچیزی رو به اتمام است ۴ دختر و همسرم را طوردیگری میدیدم. انگار تصاویری در غروب بودند!میدانستم وقت رفتنم است.
- آیا در لحظات اول تجربه مرگ، احساس ترس یا تنهایی نکردید؟
شفیعی: اصلا! آن قدر حس خوبی بود کهمیتوانم راجع به آن توضیح بدهم�
- فکر میکنید این بازگشت برای شما چهپیامی به همراه داشته است؟
شفیعی: خوب باش، خوب رفتار کن، خوبزندگی کن� و فکر میکنم بعد از آن اگر کسیاعتقاد به دنیای پس از مرگ نداشته باشد منمیتوانم آن را ثابت کنم! جالب آن که بعد از اینماجرا دوستان و همکارانم نیز تغییراتی اساسی درمن حس میکردند. حضور من برای آنها نشانهایاز قدرت خداوند بود.
- فکر میکنی چرا این اتفاق برای شما افتاد وچرا برای دیگران پیش نمیآید؟
شفیعی: دلیل آن را به خوبی نمی دانم ولیشاید مربوط به آن باشد که من در تمام عمرمسعیام بر آن بوده که کسی را آزار ندهم و بدکسی را نخواهم و اگر به کسی کمکی میکنم آن راپنهانی انجام دهم.
-دید شما نسبت به مرگ قبل از این اتفاقچگونه بود و بعد از این اتفاق چه تغییری کرد؟
شفیعی: من قبل از این اتفاق واقعا از مرگمیترسیدم. یادم میآید هر وقت به قبرستانمیرفتم سعی میکردم به صورت جسد یا داخلقبر نگاه نکنم. ولی باور کنید الان اگر مرا بین ۱۰جسد بگذارند خیلی راحت میخوابم؟ و احساسبسیار خوشایندی نسبت به مرگ دارم!
- آیا دوست دارید این تجربه دوباره تکرارشود؟
شفیعی: ای کاش روزی هزار بار برایم تکرارشود! چنان لذت بخش بود که حد نداشت، دلممیخواهد آن فرد زیبا را ببینم و آن حس رادوباره تجربه کنم. مرگ هدیهای است که خدا به ما داده!
- بعد از این تجربه چه تغییراتی در تصور ودرک شما از خداوند پیش آمد؟
شفیعی: علاقهام به او خیلی بیشتر شد و درکنارش خیلی هم خدا ترس شدهام. در ضمنبیشتر با او حرف میزنم، حتی وقت رانندگی،وقت راه رفتن، وقت خوردن به یاد او هستم! .
شفیعی و همسرش میگویند:
محمد علی شفیعی اهل هفتگل خوزستان است. اندامی متوسط وموهایی جو گندمی صورتی باریک و کشیده و چشمانی ریز و پوستی نسبتا تیره دارد.
او بر اثر بی توجهی به سرما خوردگی دچارآنفلونزا و در نهایت ذات الریه شد. او میگوید:روز جمعه بود که در منزل بودم، احساس خفگیمیکردم به مجتمع پزشکی سازمان آب و برقخوزستان رفتم و در نهایت به بیمارستان امامخمینی منتقل شدم. چهل روز در آی سی یو و ۲۲روز درکما بودم ۷۵ روز در بخش بودم� طیدوران کما یک بار فوت کردم احساس سبکیکردم و خود را میان زمین و آسمان دیدم انجابودم که متوجه شدم پزشکان و پرستاران دارندروی جسم من کار میکنند.
شفیعی میگوید: با شوک الکتریکی روی منکار میکردند نتیجه نداد مرا کفن پوش کردنمدت ۴۵ دقیقه در کفن بودم�
همسرم برایم آش نذری درست کرده بود او بههمراه سایر اعضای خانواده مشغول پخش آشدر محله بود که برادرم با منزل تماس گرفت و خبرمرگم را اعلام کرد مراسم آش نذری تبدیل به یکمراسم شیون و زاری شد� این شیون و زاری تنها۵۰ دقیقه طول کشید چرا که دوباره با خانوادهتماس گرفتند و اعلام کردند که من زنده شدم.
زمانی در اصطلاح پزشکی خود را شکلات پیچ(کفن پوش) دیدم، زنده بودن را احساس کردم�به خیال خودم فریاد میزدم که اشتباه میکنیددستگاهها را ازمن جدا نکنید این کفن را باز کنیدمن زندهام اما کسی نمیشنید همان لحظه خود راروی تخت دیدم از خودم به شدت متنفر بودم�
سفر مرگ خود را فقط خودم درک میکنم.
همسر محمد شفیعی میگوید نذر کرده بودم کههمسرم شفا پیدا کند که خبر فوت او را به ما اطلاع داده شد در نهایت باردیگر اطلاع دادند که محمد زنده است� در یکیاز روزها برای ملاقات او به همراه تمام اهلخانواده به دیدار محمد رفتیم�
در همان روز بود که پدرش دستمالی را ازجیب خود دراورد که بلافاصله محمد با مشاهده آن دستمال شروع به گریه کرد از او پرسیدم چراگریه میکنی و در آن زمان بود که محمد جریانمرگ خود را و دیدار با مرد سفید پوش را توضیحداد.
همسر محمد شفیعی به تاثیرات این معجزهپرداخت و گفت من اعتقادات دینی را باوردارم معتقدم تا خداوند ما نخواهد هیچبرگی از درختی نمیافتد طی مدت بیماریمحمد مدامدعا میکردم واکنونکه این معجزه را دیدم اعتقادم به خدا صد برابر شده است
No comments:
Post a Comment