|  |  |  |
| |  (رمان هستی من فصل سیزدهم ) - خود هستي مي داند كه تمام هستي من است. هستي من يكي است و آن دختر دايي عزيزم. خجالت كشيدم و به ياسمن كه با نگاهي پر مهر به من مي نگريست لبخند زدم. شهلا كه گل نسترن را روي موهاي من ديد گفت: - بابا اين جا چه رمانتيك بازي است و من خبر ندارم ! فرهاد توام؟ بابا هستي جان تبريك مي گويم. فرهاد چه افتخاري پيدا كرده كه دختر دايي مرا تور كرده؟ فرهاد كادوي نسترن را به شهلا داد و گفت: - با اين كه مي دانم نسترن براي تهيه اين كادو يك هفته وقت گذاشته اما با تمام احساس نابم به تو تقديم مي كنم چون براي من ارزشي ندارد. شهلا كادو را قاپيد و گفت: - مرسي پسرخاله عزيز از اين به بعد به هستي مي گويم كادوهاي تو را هم به سليقه من انتخاب كند. فرهاد گفت: - نه بابا؟ كادوهاي هستي براي خودم است كادوهاي دخترهاي لوس و ننر را به تو مي دهم چون مثل خودت هستند. شهلا با حرص گفت: - حيف كه مي خواهي داماد دايي ام شوي و گرنه حسابت را مي رسيدم. من و فرهاد با اين جمله شهلا به هم نگاهي كرديم و فرهاد لبخند عميقي زد و گفت: - خدا از دهنت بشنود كار سختي است كه از الك زندايي بگذرم و قبول شوم. حتي سخت تر از كنكور. شهلا گفت: - انشاالله هستي قبول مي كند و من شيريني خوشبختي تو و شيريني بد بختي و سياه روزي هستي را مي خورم. فرهاد ليوان آب دم دستش را به صورت شهلا ريخت و تقريبا از آشپزخانه فرار كرد . شهلا خنديد و گفت: - پسره ديوانه چه ذوقي مي كند! انگار زندايي به اين راحتي دردانه اش را به دست او مي سپرد. خنديدم و گفتم: - شهلا جان فرهاد براي من يك ارزوست يك خيال و يك رويا ابروهايش را تا جايي كه ممكن بود بالا داد و گفت: - ماشاالله هستي جان بهت بگويم الان دو نفر ان طرف در سالن نشسته اند تا فرهاد گوشه چشمي بهشان بياندازد . نبين كه سر به سرش مي گذارم و حرصش را در مي آورم واقعا پسر خوب و فهميده اي است از همه مهمتر عاشق توست چشمكي زد و گفت: - ماشالله خوشگل و خوش قد و بالا هم هست. بايد بگويم واقعا به هم مي آييد راستي اين خواستگار هديه چه شد؟ كي مي آيد و چراغ را براي تو سبز مي كند؟ دو هفته بعد بله بران هديه بود و در خانه ما برو بيايي بود مادر همه جا را از تميزي برق انداخته بود كريستال ها داخل دكور تميز و براق پر از شكلات و شيريني و شربت روي ميزها خودنمايي مي كردند هديه لباس آبي كمرنگي را كه مادر به خياط سفارش داده بود به تن داشت. صورتش از شادي مي درخشيد چهره اش با آرايشي ملايم زيباتر شده بود اولين مهمان ها عمه ماهرخ و خانواده اش بودند. من هم بلوزي صورتي و شلواري همرنگ بلوزم را پوشيدم و صندلهايي به همين رنگ به پا كردم هر چه مادر حرص خورد كه دامن يا پيراهم بپوشم حريفم نشد با شلوار راحت تر بودم عمه سرم را در آغوش گرفت و گفت: - ماشاالله هستي جان تو از همه عروس هاي دنيا زيباتر مي شوي انشاالله روي جشن نامزدي تو بيايم صداي غليظ انشا، الله گفتن فرهاد كه پشت گل بزرگي پنهان شده بود زودتر از خودش رسيد همه خنديدند و وارد خانه شدند عمه شهين و عمو احمد و دايي بهران با هم رسيدند عمو احمد رو به هديه كه گوشه اي با خجالت سر به زير انداخته بود كرد و گفت: - خوب هديه حان تو واقعا موافق به اين ازدواج هستي يا هومن به خاطر دوست صميمي اش تو را مجبور به اين وصلت كرده؟ هديه لبخندي زد و هيچ نگفت . فرهاد گفت - دايي جان حال و روز هديه خبر از درون مشوش و خوشحالش مي دهد چرا اذيتش مي كني؟ همه نگاه ها به هديه چرخيد كه چشمانش از محبت مسعود برق مي زد. با صداي زنگ هديه از جا پريد و من و ياسمن كه نزديك در بوديم دوان دوان و به گمان اين كه خاله محبوبه پشت در است براي در باز كردن از هم سبقت مي گرفتيم مادر و پدرم به روي ايوان امده بودند صداي خنده و جيغ و فرياد من و ياسمن به آن طرف در كشيده مي شد آه خدايا من فكر مي كردم خاله محبوبه پشت در است نه مسعود و پدر و مادرش و يك ايل مهمان . با باز شدن در من و ياسمن كه نفس نفس مي زديم و موهايمان روي پيشاني هايمان ريخته بود در يك لحظه ميخكوب شديم ياسمن كه صدايش از فرط فرياد و خنده دو رگه شده بود پشت من پنهان شد و سلام كرد. چشمان من فقط در چشمان مسغود خيره شده بود از خجالت توان گفتن سلام هم نداشتم. پدر و مادر به اتفاق هومن و فرهاد به جلوي در آمدند و به مهمان ها تعارف كردند نيشگونيكه هومن از بازويم گرفت مرا به خود آورد و سلام كردم. مثل بچه هاي شيطان مدرسه كه منتظر تنبيه هستند آماده بودم كه پدر و مادرم جلوي آن همه مهمان خجالتم دهند اما آنها سرگرم مهمان ها بودند. فاميل مسعغود يكي يكي وارد شدند فرهاد در حالي كه كنار من ايستاده بود به آنها خوشامد مي گفت. نگاهش پر از سرزنش بود انگار مي گفت: مثلا بزرگ شدي شيطنت بس است. يكي بايد به خواهر خودش مي گفت. باز هم لبريز از خنده بوديم داشتن فرهاد و بودن او در كنارم به گرمي دلم مي افزود و خيالام را راحت مي كرد. خاله و عمه مسعود با ما خوش و بش كردند پسر عموي مسعود به اتفاق همسرش وارد شدند و دسته گلي را تقديم كردند آخر سر مهمان ها جواني شيك پوش و خوش آندام بود كه وارد شد نگاهي به من و ياسمن انداخت و گفت - سلام من شهريار پسرخاله آقا مسعود هستم فكر كنم صداي جيغ شما بود كه به گوش مي رسيد من واقعا روحيه شاد و جوان شما را تحسين مي كنم بر و بر به او نگاه كرديم سرش را كمي خم كرد و گفت: - شما؟ افتخار آشنايي با چه كساني را دارم؟ تا آمدم حرف بزنم فرهاد لبخندي زد و گفت: - خوش آمديد ! ايشون خواهر هديه خانم هستي ، ياسمن خواهر من و من پسرعمه عروس خاله شما هستم شهريار كه انتظار پاسخ از طرف فرهاد را نداشت كمي خود را جمع جور كرد انگار داشت در ذهنش جواب فرهاد را حلاجي مي كرد كه بالاخره بفهمد ما در ان خ انه چه كاره ايم فهميدم كه فرهاد از شهريار خوشش نيامده چون صبر نكرد كه شهريار با ما همگام شود همراه من و ياسي حركت كرد و هر سه با هم به داخل رفتيم به محض رسيدن به سالن سريع به اتاقم رفتم پشت سرم ياسمن وارد شد و هر دو روي تخت پريديم و تا جايي كه مي شد خنديديم ياسمن گفت: - هستي خدا به خير كند و گر نه امشب هم تو سرزنش مي شوي هم من مادرت را نديدي چه طور چشم غره مي رفت؟ و بعد خاست و در حالي كه ژست عصا قورت داده اي مي گرفت اداي شهريار را در آورد و گفت: - من شهريار هستم افتخار آشنايي.....؟ ناگهان لبهاي پر از بادش را خلي كرد و كنار من نشست چون مادر در اتاق را باز كرده بود و به ما نگاه مي كرد طبق عادت هميشگي دستش را زير چانه اش مشت كرد و گفت: - دختر خرس گنده آبرو براي ما نگذاشتيد. پس فردا بله بران خودتان هم اين كارها را مي كنيد؟ واقعا كه هستي خانم مثلا پذيرايي مهمان ها به عهده تو بود چي شد؟ آمدي اين جا و با ياسمن اداي مردم را در مي آوريد؟ ياسمن رو به من كرد و گفت: - آخ زندايي من اصلا پس فردا آمادي بله بران را ندارم آخه با بچه ها قرار گذاشتيم بريم سينما. نمي شود قرار پس فردا را بگذاريد براي هفته ديگر؟ راستي اين داماد خوشبخت كيست كه من خبر ندارم؟ مادر غرولند كنان در حالي كه زير لب به جوان هاي پر رو اين دوره زمانه بد و بي راه مي گفت از اتاق خارج شد و رفت. ياسمن كه از خنده قرمز شده بود دستي به سر و ري خود كشيد و گفت: - خدا كنه او نپايين بين اين همه آدم جواني پيدا شود كه پس فردا آمادي ازدواج با من را پيدا كند و گر نه مادرت خيلي ناراحت مي شود! من جلوي آينه رفتم و كمي موي و صورتم را مرتب كردم و گفت: - بيا برويم ياسمن چه قدر نمك مي ريزي ناسلامتي من امشب خواهر عروسم و بايد كمك كار مادرم باشم ياسمن گفت: - آخه با خوشگلي و تيپي كه تو زدي من بايد برم پاركينگ گونه اش را بوسيدم و گفتم: - خودت مي داني كه هم از من زيباتري و هم خوش تيپ تر وارد سالن شديم به وضوح نگاه خيره شهريار را روي صورتم احساس كردم با كمك ياسمن و شهلا مشغول پذيرايي شديم وقتي پيش دستي جلوي شهريار گذاشتم لبخند عميقي زد و گفت: - امشب واقعا شب فراموش نشدني براي مسعود.... و من خواهد بود. كمي آن طرف تر شاهرخ و فرهاد كنار هم نشسته بودند برايشان بشقاب گذاشتم لادن نيز نزديك ان دو نشسته بود فرهاد نگاهي به سر تا پايم كرد و نگاه غريب و پر از خشمش را به چشمانم دوخت. مي دانم از اين كه مورد توجه شهريار قرار گرفته ام مخصوصا بعد از ابروريزي داخل حياط دارد ديوانه مي شود شاهرخ نگاهم كرد و با مهرباني گفت: - ممنون هستي جان، چه قدر امشب مظلوم شدي! نكند به خاطر اين لباس زيبايي است كه پوشيدي؟ چه قدر رنگ صورتي بهت مي آيد لادن سرش را كمي جلو آورد و گفت: - درست مثل پلنگ صورتي شده آخ خدايا چرا حسادت اين دختر به من تمامي نداشت از رفتار فرهاد دلگير بودم حرف لادن هم ناراحتم كرد بغض گلويم را فشرد و قصد رفتم به اتاقم را كردم فرهاد متوجه شد كه ناراحت شده ام به مادرش اشاره كرد و عمه دستم را گرفت و بين خودش و خواهرش براي م روي مبل جا باز كرد سرم را بالا آوردم و نگاه عصباني لادن را ديدم و فرهاد و شاهرخ كه به هم نگاه معني داري كردند و خنديدند عمه ماهرخ آرام گفت: - مي بيني اين پدر سوخته ها چه طور با نگاه هايشان برايت نقشه مي كشند؟ خودم ر به آن راه زدم و گفتم: - كي عمه خنديد و گفت: - همين پسر خودم فرهاد و او ن شاهرخ پدر سوخته را مي گويم. عمه شهين سرش را جلو آورد و گفت: - فكر كنم دارند شرط مي بندند كه چه موقع نامزدي تو بر پا مي شود و با چه كسي؟ سرم را پايين انداختم و عمه ماهرخ در گوشم گفت: - اميدوارم فرهاد زرنگ تر از شاهرخ باشد و تو عروس اين عمه ات شوي نه ان عمه ات و با سرش به عمه شهين اشاره كرد. نگاهم به فرهاد افتاد كه پاهاي را روي هم انداخته بود و با چشمانش به من مي خنديد از عمه هايم عذر خواهي كردم و برخاستم به طرف اشپزخانه رفتم ياسمن و شهلا مثل جوجه اردك هايي كه به ترتيب پشت سر مادرشان راه مي افتند به دنبال من روانه آشپزخانه شدند شهلا در آغوشم گرفت و گفت: - شنيدم لادن چه گفت خوب كاري كردي جوابش را ندادي.... عيب ندارد هستي به حساب حسادتش بگذار گفتم: - آخه من كاري به او ندارم ياسمن با گفتن: - ببخشيد من افتخار آشنايي..... دوباره فضا را از خنده ما پر كرد گفتم: - ياسمن عجبه پيله كردي به اين شهريار نكند ازش خوشت امده؟ - نه بابا از لفظ قلم حرف زدنش خوشم امده فرهاد در چارجوب در اشپزخانه ايستاده بود و در حالي كه انگشتش را روي بيني اش مي فشرد گفت: - بابا چرا شما سه تا مثل نارنجك منفجر مي شويد يك كم ابروداري كنيد ياسمن كافيه ان جا دارند عروس و داماد را صيغه محرميت مي خوانند ان وقت شما سه تا اين جا عروسي گرفتيد؟ ياسمن و شهلا ظرف شيريني ها را برداشت و به سالن رفتند. فرهاد تكيه به كابينت داد و به من كه بي اهميت و خونسرد وسايل شام را اماده مي كردم نگاه كرد عاقبت به سخن در آمد و پرسيد؟ - قهري؟ نگاهش كردم آخ خدايا چه قدر اين چهره را دوست داشتم؟ ان چشم هاي خاكستري و خوش حالت با آن ابروان پرپشت و بلند موهايي كه رو به بالا شانه و روغن زده شده بود و لبان خوشفرمي كه با هر عكس العمل صاحبش تغيير مي يافت و دائما حالت هاي گوناگون مي گرفت . فرهاد خنديد و گفت: - خوشگلم ؟ مي پسندي؟ متوجه شدم كه خيره شدنم طولاني شده سرم را تكان دادم و گفتم: - نه قهر نيستم شايد به قول تو بزرگ نشده ام فرهاد روبه رويم ايستاد و گفت: - و من عاشق همين سادگي و روح صاف و بي الايشت هستم كه مثل بچه ها رفتار مي كني حرصم گرفت و گفتم: - اما خدمت شما آقاي خوش خيال بگويم كه من بزرگ شده ام همين الان از مادر جنابعالي شنيدم كه داشت به من مي گفت...... لنگه ابرويش را بالا داد و گفت: - چي مي گفت: مي گفت بايد عروس عمه ات بشوي ان همه عمه ماهرخت؟ سرم را زير انداختم و چيزي نگفتم با دستش چانه ام را بالا آورد و گفت: - اين را بدان هستي جان تو بايد عروص عمه ات باشي محال است كه بگذارم دست كسي به تو برسد. و سپس لبخندي زد و گفت: - برويم به عروس و داماد برسيم. كاري نداري؟ چيزي نيست كه ببرم همان طور گيج وسط اشپزخانه ايستاده بودم و نگاهش مي كردم چشمكي زد و گفت: - زود بيا داخل دلم برايت تنگ مي شود. ادامه دارد ... >> ( مونا )<< mona_badgirls666@ yahoo.com  آرشیو فصل های رمان: رمان هستی من - فصل دوازدهم | هاج و واج به من نگاه كرد و گفت: - چه قدر شنيدن اين سخنان از زبان تو دلچسب است! تو واقعا به آدم روحيه مي دهي اما اگر من تاجر موفقي شدم و به كشورهاي خارجي سفر كردم تكليف دلم چه مي شود؟ دل من هميشه در ايران جا مي ماند - خوب دلت را هم با خودت به مسافرت ببر - آخر نمي شود. مادر صاحب دلم خيلي سخت گير است مي گويد من دختر به فاميل نمي دهد. مي ترسم از دستم برود شانه هايم را با بي تفاوتي بالا انداختم و گفتم: - خب نرو، در ثاني اگر صاحب دلت خيلي دوستت دارد بايد بگويد كه با تو به همه جا خواهد آمد - خب مشكل همين جاست هستي، نمي دانم دوستم دارد يا نه؟ جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... | رمان هستی من - فصل یازدهم | ياد ايام جوانيو غزلخواني و عشق ...باد به خير تمام خاطرات خوش من از زندگي ام مربوط به دوران 16، 17 سالگي ام مي شود كه آن روزها كه عشق فرهاد در قلبم جوانه زده بود. من و ياسمن هم سن بوديم مثل دو خواهر دو دوست و دو رفيق جدا نشدني! آن قدر صميمي بوديم كه مثل هم لباس مي پوشيديم و حتي موهايمان را مثل هم بلند كرده و مي بافتيم غريبه ها در نظر اول فكر مي كردند ما خواهران دو قلو هستيم تما م شادي هايمان تمام غصه هايمان خنده و گريه مان با هم بود. پدرم يك باغ بزرگ در لواسان داشت باغي زيبا كه وسطش خانه بود دور تا دور باغ را پرچين شده بود و درختان گردو و توت و شاتوت و انجير و البالو در ان فراوان بود به اضافه درختان انگور كه وقتي موقع چيدنش مي شد واقعا ديدني بود خوشه هاي طلايي و قرمز انگور كه وقتي موقع چيدنش مي شد واقعا ديدني بود. خوشه هاي طلايي و فرمز انگور كه زير نور آفتاب مثل طلا مي درخشيدند. شب هاي تابستان وقتي كه من و ياسمن از درخت نارون كنار خانه بالا ميرفتيم و با هم روي پشت بام خانه دراز مي كشيديم آسمان از ستاره برق مي زد ستاره ها ان قدر نزديك بودند كه من و ياسي فكر مي كرديم اگر دستمان را دراز كنيم مشتمان پر از ستاره خواهد شد آه يادش بخير چه دوران پاك و بي آلايشي داشتيم. جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... | رمان هستی من - فصل دهم | كشوي ميز آرايش را بيرون كشيد تا كمي خود را بيارايد ناگهان قاب عكس عروسي اش را ديد كه به او دهن كجي مي كرد حتما كسي با عجله قاب را در درون كشوي ميز نهاده بود هستي قاب را برداشت و به خودش و حميد خيره شد ياد گذشته ها در درونش شعله كشيد آه حميد چه مرد مظلوم و مهرباني بود با ياد شب عروسي اش لبخند عميقي روي لبان خوش فرمش نشست او با آرايش بي نقص و لباس زيبايش خيره كننده شده بود به يادش آمد كه حميد با نگاهش مي خواست او را قورت بدهد آرايشگرش بعد از اتمام كارش زبان به تحسين هستي گشود و اقرزار كرده كه هستي مثل فرشته ها زيبا و ستودني است دستش را روي صورت حميد كشيد كه با چشماني براق و اميدوار به دوربين نگاه مي كرد. چه قدر دلش براي حميد تنگ شده بود حميد دوست داشتني او . اوه شايد در اتاق حضور داشت و همسر تنها و اندوهگينش را تماشا مي كرد. هستي نگاهش را به روي صورتش ثابت كرد زيبايي اش ديدني بود . حتي خودش از ديدن قيافه اش در شب عروسي سير نمي شد اگر چه آن شب زيبا و خوشحال بود اما ته قلبش باز چيزي آزارش مي داد و آن عدم حضور فرهاد بود و حضور ياسمن و عمه كه با حسرت به هستي نگاه مي كردند. جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... | رمان هستی من - فصل نهم | هستی خسته و کلافه وسایل خریداری شده را روی کابینت آشپزخانه قرار داد و با رضایت لبخند زد. احساس می کرد که با مسئولیت خریدی که امروز مادرش بر عهده اش گذاشته بود سرحال تر است. مادر با اصرار از او خواسته بود که به فروشگاه برود و اقلام مورد نیاز خانه را تهیه نماید مادرش احساس می کرد که جدیدا تغییری در روحیه هستی به وجود آمده به همین دلیل می خواست با گذشاتن مسئولیت به عهده ی هستی او را به خود بیاورد تا شاید از این همه اندوه و خمیدگی بکاهد هستی در فروشگاه با خانمی خوش صحبت آشنا شده بود آن خانم که مهری نام داشت چند سالی بود که شوهرش را از دست داده بود. شوهرش بر اثر تزریق مواد جانش را از دست داده بود و مهری مانده بود و سه بچه قد و نیم قد. مهری تعریف کرده بود که بعد از ف وت شوهرش با وجود این که شوهرش اهمیتی به وجود او و بچه هایشان نمی داد شدیدا احساس اندوه و افسردگی کرده است چرا که هم شوهرش را از دست داده بود و هم مسئولیت نگهداری هس فرزندش برای او طاقت فرسا بود. جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... | رمان هستی من - فصل هشتم | فروزان باز هم از آنها تشكر كرد و بعد سوزان را كه خوابيده بود به آغوش گرفت و با خداحافظي كردن از خانه خارج شد در وجودش غوغايي به پا بود فريدون خواسته بود او را برساند باور نمي كرد از تنها ماندن با او مي ترسيد اما تصميمي گرفت به خودش مسلط شود فريدون به ماشين تكيه داده بود و سيگار مي كشيد با ديدن فروزان در عقب ماشين را باز كرد فروزان با ديدن سيگار پسر عمو متعجب به او نگاه كرد اما فريدون خود را از نگاه او دور كرد رفت و پشت فرمان نشست. جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... | رمان هستی من - فصل هفتم | رفتار پر از مهر فرهاد با آن آرامش و غرورش انگار که او را به 7 سال پی برده بود . ان زمان که دیوانه وار فرهاد را دوست داشت و در دریای عشقش دست و پا می زد. حالا هم فرهاد داشت با او همام کار قبل از ازدواج هایشان را می کرد. محبت می کرد و نگرانش بود. با صحبت هایش باعث آرامش روح هستی می شد و با نگاهش او را به زندگی دلگرم می ساخت. دست خودش نبود ، تنها بود دلش به دنبال همدمی می گشت و فرهاد زیرکانه این موقعیت را برای او فراهم کرده بود اما وجدانش وجدان هستی سخت در عذاب بود. سنگین بود و روی شانه هایش وزنه ای دردناک انداخته بود . به خاطر سحر و سینا. جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... | رمان هستی من - فصل ششم | مهمانی شب گذشته جز پریشانی عمیق و سر درد شدید برای او حاصلی نداشت اگر هم داشت تنها آشنایی با مریم بود . در دل به انتخاب مهران آفرین گفت چرا که او مریم را زنی مهربان و دلسوز یافت که مهربانی هایش او را به یاد یاسمن می اداخت. یاد یاسمن مثل پیچکی زیبا در ذهنش پیچید و احساس دلتنگی شدید را برایش به جا گذاشت با خود گفت: (( از دیشب برادرش و امروز هم این خواهر حسابی فکرم را مشغول کردند)) جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... | رمان هستی من - فصل پنجم | مادرم از طریق یکی از همسایه ها قدیم و نزدیک مادرش خبر دار شد که برادر و مادرش به مشهد کوچ کرده اند. یادم می آید همان شب مادر یواشکی در اتاق خودمان موضوع کوچ مادر وبرادرش را برای پدر با گریه فراوان شرح داد و پدر قول داد که او را به مشهد خواهد برد تا خانواده اش را بیابد . هر چند که مادرو برادرش علاقه ای به دیدن مادر نداشتند. آه هستی جان من با همان چشم های معصوم کودکانه ام دیدم که مادر پدرم بعد از این که شنید پدر بلیط اتوبوس گرفته تا من و مادرم را به مشهد ببرد چه به روز مادرم آورد.هنوز هم وقتی آن صحنه را به یاد می آورم تمام وجودم از خشم می لرزد مادر بزرگم خبر نداشت که خواهرش به مشهد رفته و دخترش برای دیدن آنها به مشهد می رود فکر کرد ما برای تفریح و زیارت به مشهد می رویم. حسابی توی سر خودش زد و با لنگه کفش به جان مادرم افتاد و گفت... جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... | رمان هستی من - فصل چهارم | دست گرمی شانه اش را فشرد چرخی زد و مریم را پشت سرش دید خود را در آغوش مریم انداخت و هق هق کنان گفت: - خسته ام مریم خدا کی به من نگاه می کند؟ مریم دلسوزانه دست به موهایش گشید و گفت: - کافیه هستی جان! حیف این چشم های زیبا نیست که دائما در آشک غرق اند؟ می دونم که دلت گرفته ! حال و هوایت مثل اسمان ابری و گرفته است. احساسات لطیفت را درک می کنم عزیز دلم. اما باید تحمل کنی. مهران به من گفته که تو برای چی به خواستگاری اش پاسخ رد داده ای! به خاطر همین فرهاد خان نه؟ می دانم حس تو الان چه حسی است؟ حس یک غرق شده که هیچ امیدی به ساحلندارد! اما باید به خدا توکل کنی او در چنین مواقعی پاره تخته ای یا هر چیز کوچک دیگری را برای نجات بنده اش پدید می آورد . دلت را به خدا بسپار هستی جان چیزی بگو تا سبک شوی. جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... | رمان هستی من - فصل سوم | برای لحظه ای نگاهش در نگاه گرم فرهاد گره خورد و جز حسرت و ندامت در آن چیزی ندید . فرهاد نفس بلندش را که شبیه به اه بود بیرون فرستاد و گفت: - هنوزم بعد از سال ها وقتی می بینمت نفسم می گیرد هستی! حالت چطور است؟ هستی زیر لب گفت: - ممنونم خوبم و سرش را به طرف ششه پنجره چرخاند و گفت: - عجب بارانی می بارد ! خیال بند آمدن هم ندارد. جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... | رمان هستی من - فصل دوم | نرسیده به آشپزخانه صدایی نازک و شاد او را از حرکت باز ایستاد - هستی خانم؟ سرش را به عقب برگرداند و گفت: - بله؟ همسر مهران با لبخند جلو آمد و گفت: - سلام . من مریم هستم ، همسر مهران - سلام خانم ارین حال شما چه طوره؟ مهران و هومن نیز به طرف آنها امدند و مهران هم سلام کرد هستی کمی دستپاچه شد و جواب داد. مریم دست جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... | رمان هستی من - فصل اول | خونسرد و بی خیال فارغ از هیاهوی سالن خانه پدرش روی مبل راحتی لم داده بود یک پایش را روی پای دیگرش انداخته بود و سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود حواسش به همه مهمان ها بود اما ظاهرا از دیدرس همه پنهان بود و کسی توجهی به او نداشت جز معدود مهمان هایی که رد می شدند ... جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... | گردنبند متناسب با ماه تولد شما !   اين ایمیل را براي دوستان خود Forward كنيد.  با گروه ایران روشن هر روز را به بهترین شکل تجربه کنید! | |
| |  | |
__._,_.___
__,_._,___
No comments:
Post a Comment