( رمان خیال یک نگاه قسمت دوازدهم )
-خب بهتره بريم
ثريا لبخند زنان بلند شد هنگام خارج شدن ان دو چهار مرد جوان نيز با ان ها در حال خارج شدن بودند ان ها زير لب مي گفتند و مي خنديدند ارمغان نيز مي خنديد وقتي از كنار فروزان و ثريا مي گذشت نگاهي به فروزان انداخت وبعد رفت
- ممنونم ثريا امروز منو از تنهايي در آوردي
- خواهش ميك نم اما بدون كه با قبول در خواست دوستي من خوشحال ترم كردي
از هم جدا شدند فروزان پشت ميز كارش نشست و اقاي بصير در حالي كه مي خنديد وارد شد
فروزان بلند شد و او خواست كه فروزان بنشيند و خودش وارد اتاقش شد
چند ساعت بعد دو نفر از مديران شركت ديگري كه ان روز قرار ملاقات داشتند امدند و اقاي بصير تاكيد كردند كه كسي را نمي پذيرد فروزان هم اطاعت كرد در حال مرور كردن مطلبي بود كه ناگهان كسي با صداي بلند و با سرعت گفت
- سلام خانم
سر بلند كرد و پسر اقاي بصير را مقابل خود ديد
ببشيد نمي خواستم بترسونمتون
فروزان با خونسردي گفت:
-من كه نترسيدم
سرش را پايين انداخت و پرسيد
- امرتون چيه؟
پسر با شوخي گفت
- من يه كار خيلي كوچولو با پدرم دارم
- متاسفانه الان نمي تونيد پدرتون رو ملاقات كنيد چون جلسه دارن
و او با لبخند حرف فروزان را ادامه داد
- كسي هم حتما حق نداره جلسه رو به هم بزنه درسته؟
بله درسته شما مي تونيد يا منتظر بمونيد يا اين كه تشريف ببريد و بعدا بياين
- فكر كنم منتظر باشم بهتره
و در حالي كه لبخند مي زد روي صندلي نشست فروزان مي خواست او برود اما مرد جوان نشسته بود و مدام به او نگاه مي كرد و در تلاقي نگاهش با او لبخند مي زد
- شنيدم كه اقاي ارمعان رفته اند
با شنيدن نام ارمغان لبخندي روي لبان فروزان نقش بست گفت
- اما اقاي ارمغان نرفته اند چون پسرشون به جاي ايشون در او سمت مشغول به كاراند
- علي؟؟؟؟!
فروزان با اخم به او نگاه كرد بعد از لحظاتي دوباره گفت
- خواهرم خيلي دوست داره شما رو ببينه به من گفته داريوش حتما منو با خودت ببر شركت
فروزان با تعجب به او نگاه كرد داريوش گفت
- خب من خيلي از شما تعريف كردم اونم مشتاق شد
- چرا از من تعريف كرديد تازه چه تعريفي؟
او لبخند زنان جواب داد
- من فقط گفتم منشي جديد پدر يه پريه كه از قصرهاي اسموني پرواز كرده و به زمين خاكي اومده بد گفتم
فروزان عصباني شد خوشش نمي امد اين طوري درباره اش صحبت كنند با ناراحتي بيان كرد
- لطفا ساكت باشيد تا من به كارم برسم
داريوش با تعجب پرسيد:
- مزاحمم؟
- اگه صحبت كنيد بله بايد بگم مزاحميد
او لبخندي زد و گفت:
- نمي ترسي با من اين طوري صحبت مي كني؟
- نه چرا بايد بترسم؟
داريوس ادامه داد:
- از اين كه اخراج بشي؟
فروزان لحظاتي سكوت كرد و بعد با قاطعيت جواب داد
- مهم نيست حالا لطفا ساكت باشيد
داريوش در دلش او را تحسين مي كرد مي ديد كه چقدر تفاوت بين اين منشي زيبا با منشي قبلي است او مدام برايش عشوه و ناز مي كرد اما فروزان حتي لبخندي نيز به او نمي زد با اين حال داريوش مايل بود ل او را در بياورد
- خانم منشي شما هميشه تا اين حد جدي ايد يا اين كه فقط در محيط كار اين طوري رفتار مي كنيد
فروزان جوابي نداد. او ادامه داد:
- هيچ مي دونيد بي محلي كردن به مردم اونم به يه پسر خوب چقدر گناهه دلم به حال خودم سخوت
فروزان اصلا توجهي نكرد تلفن زنگ زد و او گوشي را برداشت ثريا بود پيشنهاد داد كه بعد از پايان ساعت كاري با هم بروند اما فروزان نپذيرفت زيرا دليل داشت دليلش هم ان بود كه مايل نبود كسي از وجود سوزان مطلع شود همه فكر مي كردند كه او مجرد است و مسئله مهم هم همين بود از ثريا عذر خواهي كرد و گفت كه تنها باشد بهتر است او نيز اصرار نكرد وقتي گوشي را گذاشت داريوش بود كه او را مورد خطاب قرار مي داد
- از ديگرون به خاطر ناراحت كردنشون عذر خواهي مي كنيد ولي از من كه اينجام نه. واقعا كه....
فروزان به او نگاه كرد و با جديت گفت
- ببين اقا پسر من هيچ از اين خوشمزه بازي ها خوشم نمي ياد پس لطفا ادا و اطوارت رو براي كسي ببركه محتاجشه
داريوش خنديد و گفت
- اين طوريشو نديده بودم خيلي سر سختي دختر
- چرا متوچه نيستي؟!!
او پوزخندي زد وگفت:
- چرا متوجه هستم اما وقتي شما عصباني مي شين خوشم مي ياد
فروزان پنداشت كه او ديوانه است پرسيد
- فكر نمي كنيد بيمار باشيد؟
- چرا تازه از تيمارستان مرخص شده ام
فروزان واقعا عصباني شد تا جايي كه كنترلش را از دست داد و بلند شد و فرياد كشيد
- مگه نمي شنوي چي مي گم؟ ديوونه اي؟ از جلوي چشمام دور شو!!!
اتاق مدير كل فاصله چنداني با انجا نداشت و صداي فروزان به حدي بالا رفته بود كه همه را به ان سو كشان حتي علي ارمغان را
اقاي بصير از اتاقش خارج شد داريوش ايستاده بود و نظاره مي كرد اما فروزان ناراحت به نظر مي رسيد ارمعان جلو امد و پرسيد
- چه اتفاقي افتاده؟ اين سر و صداها به خاطر چيه؟
آقاي بصير با عصبانيت گفت
- خانم مشفق فكر كرده ايد اين جا كجاست زمين فوتبال و شما تماشاچي كه فرياد مي زنيد؟
فروزان فقطبه ارامي گفت:
- متاسفم واقعا متاسفم
بصير با عصبانيت گفت:
- تاسف كاري رو از پيش نمي بره شما اخراجيد خانم اخراج
فروزان وحشت زده به او چشم دوخت
- ان نه . نه ... خواهش مي كنم
ارمعان با ديدن چهره غمگين او گويي قلبش دوپاره شد گفت
- صبر كنيد اجازه بدين ببينم موضوع از چه قراره و چرا چنين اتفاقي افتاده بعد تصميم بگيريد كه ايشون اخراج بشند يا نه!
ادامه دارد ...
>> ( مونا )<<
mona_badgirls666@yahoo .com
آرشیو فصل های رمان:
رمان خیال یک نگاه - فصل یازدهم |
- در شركت كلي كار بود كه بايد انجام مي داد مخصوصا با قرار دادهايي كه شركت با شركت هاي ديگر مي بست - - خانم شفق اين ليست ها رو وارد كامپيوتر كنيد و اين برگه ها رو پس از بررسي بفرستيد برا اقاي محمودي - چشم قربان - در ضمن قراره چند خريدار از شركت هاي خارجي بيان به اقاي مهرپور هم اطلاع بدين كه پرونده هاي مربوط به دستگاه ها رو بيارند به خسروي هم بگيد كه حضور داشته باشن. جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. |
> ادامه مطلب ... |
رمان خیال یک نگاه - فصل دهم |
بهرام در سكوت چشم به دهان فرهاد دوخته بود باور نمي كرد كسي را كه دوست دارد و به او عشق مي ورزد ان قدر بي احساس بوده باشد كه فريدون را از خود براند باور نمي كرد به ارامي گفت: - چقدر تلخ فرهاد لبخندي زد و گفت: - فريدون ديگه اون فريدون قبل نمي شه بعد از لحظاتي گفت: - بابا ما چرا ماتم گرفتيم؟ مثلا بعد از سالها همديگر رو ديديم بيا خوش باشيم در خانه فروزان همه خوش بودند فريدون نيز با سوزي غذا را تهيه كردند و آمدند فرزانه جلو رفت و پرسيد: - فرهاد كجاست؟ جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. |
> ادامه مطلب ... |
رمان خیال یک نگاه - فصل نهم | همان طور صحبت مي كردند وفرهاد با صحبت هايش صداي فرزانه را در مي اورد ناگهان فروزان بلند شد و گفت: - پاك فراموش كردم بايد ناهار درست كنم شما حرف بزنيد من مي رم غذا درست مي كنم فريدون بلند شد و گفت - لازم نيست غذا رو از بيرون مي گيرم تو نمي خواد غذا درست كني - نه نه لازم نيست از بيرون غذا بگيري خودم بلدم درست كنم جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... | |
رمان خیال یک نگاه - فصل هشتم |
فروزان باز هم از آنها تشكر كرد و بعد سوزان را كه خوابيده بود به آغوش گرفت و با خداحافظي كردن از خانه خارج شد در وجودش غوغايي به پا بود فريدون خواسته بود او را برساند باور نمي كرد از تنها ماندن با او مي ترسيد اما تصميمي گرفت به خودش مسلط شود فريدون به ماشين تكيه داده بود و سيگار مي كشيد با ديدن فروزان در عقب ماشين را باز كرد فروزان با ديدن سيگار پسر عمو متعجب به او نگاه كرد اما فريدون خود را از نگاه او دور كرد رفت و پشت فرمان نشست... جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. |
> ادامه مطلب ... |
رمان خیال یک نگاه - فصل هفتم |
فرهاد از اينه به فروزان كه رنگ پريده و مضطرب بود نگاه مي كرد وضعيت او را كاملا درك مي كرد ولي مايل نبود تا اين حد رنج بكشد هر چه با فروزان صحبت مي كرد و مي خواستند كه او گذشته را فراموش كند فايده اي نداشت در طي سال هاي گذشته و در تنهايي اش بسيار رنج كشيده بود گويي گذشته و تلخي هايش نمي خواست سايه شومش را از زندگي او بردارد. فرهاد لبخندي زد و خواست با صحبت هاي طنز آلودش او را از اين حالت خارج كند اما فروزان به هيچ وجه تمايلي به شوخي هاي او در اين وضعيت نداشت. جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. |
> ادامه مطلب ... |
رمان خیال یک نگاه - فصل ششم |
فروزان هنوز هم مردد بود چند بار مي خواست به خانه آنها تلفن بكند و بگويد كه منصرف شده اما هربار به طرف گوشي مي رفت بيهوده بود سوزان هم از حركات مادرش تعجب مي كرد از ديروز كه فرهاد تركش كرده بود مدام به مهماني مي انديشيد و به اين كه چگونه با عمو رو به رو شود با زن عمو دخترش و .... جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. |
> ادامه مطلب ... |
رمان خیال یک نگاه - فصل پنجم | مثل هميشه صبح فرا رسيده بود فروزان همچون روزهاي قبل سوزي را اماده كرد دخترك زودتر از مادر از خانه خارج شد و در راه پله ايستاد فروزان نيز به دنبال كارتش مي گشت اما ان را پيدا نمي كرد در راه پله ها بهرام در حال پايين آمدن با ديدن دخترك لبخند زد و گفت - سلام خانم كوچولو سوزان نگاهش كرد و گفت - سلام تو همون آقاهه هستي كه از مامانم ترسيدي يادته!! جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... | |
رمان خیال یک نگاه - فصل چهارم | فرزانه در حالي كه اشك مي ريخت به طرف فروزان رفت و گفت - به خدا منظوري نداشتم نمي خواستم ناراحتت كنم اصلا چنين قصدي نداشتم اخه خودت مقصري كه بد برداشت مي كني مدام مي خواي تا يكي حرف مي زنه بزني تو دهنش و بگي ازارت مي ده فروزان چشمان زيبايش را به او دوخت و گفت... جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... | |
رمان خیال یک نگاه - فصل سوم | فروزان با تعجب نگاهي به او كرد و گفت: - كدوم عمو؟!!!!!!!!!! - خب عمو ديگه يه عموي تازه پيدا كردم نه نه دو تا عموي تازه . فروزان مي دانست كه سوزان با هر كسي دوست شود او را عمو صدا مي كند بنابراين تعجبي نكرد - حالا اسم عموهاي تازه ات چيه؟ - عمو اسفندي!! فروزان با خنده پرسيد: - چي ؟ عمو اسفندي كيه؟ فرزانه لبخند زنان با شيريني جلو امد و گفت - عمو اسفنديار رو مي گه رفته بوديم اونجا فروزان با وحشت به او نگاه كرد و پرسيد: جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... | |
رمان خیال یک نگاه - فصل دوم | رئيس چيزي نگفت و وارد اتاقش شد فروزان آن روز هم مثل روزهاي ديگربه كارش مي رسيد. سخت مي كوشيد تا كسي از او ايرادي نگيرد. مي خواست نمونه باشد. مي خواست فردي مفيد باشد اما به نظر خودش ديگر هيچ گاه نمي توانست فردي خوب و مفيد براي جامعه اش باشد فكر مي كرد كه فردي سرخورده و بدبخت است. كه اجتماع نيازي به وجودش ندارد. احاسي تلخ هميشه در وجودش بود و نا اميدش مي كرد اما گرماي عشق ، عشقي كه ديگر وجود نداشت نا اميدي اش را به اميد واقعي تبديل مي كرد âââ¬" در محيط كارش با كسي دوست نشده بود از دوست شدن با اشخاص ، حتي زنان و هم جنسان خود وحشت داشت چرا كه همان دوستي با دختران و زنان âââ¬" زندگي اش را نابود كرده بود . دوستاني كه حتي باعث شده بودند او پاكدامني اش را از دست بدهد. جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... | |
خيال يك نگاه قسمت اول | خانه در سكوت فرو رفته بود. اسمان چادر سياه اش را به سركشيده بود و درخشندگي مرواريدها روي آن چشم آدمي را به تماشا وا مي داشت. با نگاه كردن به اسمان و دقيق شدن به آن در شب به تيرگي و مغموم بودن ان مي شد پي برد. در سكوت به اسمان نگاه مي كرد،چه شب هايي كه در نظرش اين اسمان به جاي رنگ سياهي و تيرگي براي او رنگ روشني و ارامش داشت...رنگ عشق جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... | |
No comments:
Post a Comment