به گروه اینترنتی جذاب و پر از تفریحات جالب ایران روشن خوش آمدید. از آرشیو ما در پایین صفحه نیز دیدن کنید

Thursday, June 1, 2034

..:: IRAN ROSHAN ::.. Roman Hastye maN (part 14)



 

 
   
آموزش پاركور عينك 3 بعدي روشهاي جديد بستن شال
تل موی جادویی بانك تحقيقاتي دانشجو معجزه اي در افزايش قد
شال عشق نرم افزار تقويت امواج مغز كتاب ملودي عاشقانه زيستن
كارت پستال سخنگو روز قيامت را مشاهده کنید  آموزش تكنيكهاي تست زني كنكور
تغییر صدا هنگام صحبت با موبایل  آموزش تكنيكهاي تست زني كنكور نرم افزار مبدل گفتار به نوشتار
آموزش زبان انگليسي در خواب گردنبند پرسپوليس خیلی خیلی جالبه! ببنید تا باور کنید
آموزش تكنيكهاي تست زني كنكور روشهاي جديد بستن شال آموزش زبان نصرت بر روی موبایل
برترين نرم افزار آموزش زبان گردنبند مدل آيشواريا انگشتر تمام نگين سارينا
گردنبند استقلال آموزش زبان انگليسي در خواب خودكار دوربين دار بي سيم

Iranalive.ir - گروه اینترنتی ایران الایو

(رمان هستی من فصل چهاردهم )

 

 

و از انجا خارج شد. مي دانستم امشب تا خيال من و خودش را راحت نكرده از خانه ما خارج نمي شود. به همين دليل هم آن قدر با شتاب و اضطراب به من فهماند كه تنها خواستگارم بايد خودش باشد. از نوع ابراز علاقه اش خنده ام گرفته بود.
اضطرابم فنجان ها در سيني مي لرزيد. هومن برخاست و سيني را از دست من گرفت و مشغول پذيرايي شد. شهلا لبخندي زد و گفت:
- تا حالا دخترهايي اين طور با شخصيت و فهميده ديده بودي؟ تا فهميديم فرهاد خان قصد خواستگاري دارد زود رفتيم دنبال نخود سياه
و بعد به خودش و ياسي اشاره كرد و گفتم:
- از كجا فهميديد او از من خواستگاري مي كند
شهلا با دست به مغزش اشاره كرد و گفت:
- هوش زياد عزيزم
گفتم:
- اتفاقا تنها كاري كه فرهاد نكرد خواستگاري بود
ياسمن خم شد و گفت:
- پس چي كار كرد؟
آن قدر مظلوم و ساده حرف زد كه سه تايي زديم زير خنده. انگار من و فرهاد در آشپزخانه چه كار كرديم كه ياسي آن طور سوال مي كرد . با خنده ما سكوت مجلس را فرا گرفت شهريار خنديد و گفت:
- انگار روح زيباي زندگي در اين جا به حضور خانم هاي شاد و خندان جريان دارد
لبخندش را نثار ما سه نفر كرد. كمي خود را جمع و جور كرديم.
پدر گفت:
- حسن داشتن جوان در خانه همين است هميشه شادي و خنده در خانه جريان دارد.
و پدر مسعود گفت:
- اشاءالله هميشه جوان هايتان سلامت باشند و زير سايه شما بزرگ ترها زندگي خوبي داشته باشند
هديه كه مثل ماه مي درخشيد كنار مسعود نشسته بود اما معصوم و خجالت زده به نظر مي رسيد. مادر مسعود گفت:
- با اجازه شما بزرگ ترها حالا كه عروس و داماد محرم شده اند مسعود جان حلقه نامزدي را در دست هديه جان كند.
با كف زدن همه حلقه جواهرنشان در انگشت هديه نشست. هومن مشغول فيلمبرداري از اين صحنه ها بود. مادر مسعود پارچه زيبايي كه به نظر مي آمد از آن طرف آب رسيده باشد را روي شانه هاي هديه انداخت. مادر زير گوش هديه گفت:
- چه خبر دختر؟ اين قدر قرمز شدي عروس شدي لبو كه نپختيم بلند شو برو حياط كمي هوا بخور.
شهلا گفت:
- اگر موهايتان را كمي كوتاه كنيد و رنگ كنيد كمي هم به صورتتان برسيد جوان تر مي شويد.
صفيه خانم گفت:
- جواني را مي خواهم چه كار شهلا جان؟ جوان كه بودم جواني نكردم چه برسد حالا كه نيم قرن را پشت سر گذاشته ام.
ياسمن كنار صفيه خانم روي صندلي جاي گرفت و كنجكاو پرسيد:
- چرا جواني نكرديد صفيه خانم؟ مي شود كمي از زندگيتان برايمان حرف بزنيد؟
صفيه خانم خنديد و گفت:
- آخر زندگي من چه چيز جالبي مي تواند براي تو داشته باشد عزيزم ؟ زندگيم سراسر درد و غصه بوده و دل نازكتان را ناراحت مي كند مادر!
شهلا گفت:
- حالا تا ما وسايل شام را آماده مي كنيم شما هم به طور مختصر چيزي بگوييد كه حس فضولي اين بچه بخوابد فعلا كه مهمان ها تخت نشسته اند و هديه و مسعود هم به حرفغ زدن گرم شده اند تا آنها نيايند كه شام را نمي كشيم
صفيه خانم لبخند تلخي زد و شروع كرد و گفت:
- حدود 40 سال پيش پدرم مرا به فاميل دورش كه مرد خوشگذران و عياشي بود شوهر داد من 14 ، 15 ساله بودم و زيبا ، اندام كشيده و موزوني داشتم . مادرم يك زن مظلوم و كم حرف بود كه تمام دلخوشي اش من و دو برادرم بوديم پدرم هم خوب بود اما ديكتاتوري مطلق بود كه در خانه حرفش يكي بود. مرا به قدرت شوهر داد و بي آن كه از خودم نظر بخواهد. نمي گويم مثل جوان هاي الان از من نظر خواهي مي كرد اما دلم مي خواست حداقل تا نشستن سر سفره عقد چيزي به من مي گفت كه بدانم دور روز ديگر سر سفره عقد قدرت مي نشينم. خودم هم بدم نمي آمد قدرت جوان خوش قد و بالا و جذابي بود اما خوشگذران بود تمام زندگي اش در كافه ها و رستوران ها مي گذشت پدر و مادر من آدم هاي معتقدي بودند مخصوصا مادرم خيلي مومن بود او مرا طوري بار آورده بود كه به تمام اعتقاداتم پابند باشم اما قدرت چنين كسي نبود . بعد از عقدمان وقتي مرا به خانه اش برد شروع به غر زدن و گفت:
- دلم نمي خواهد با چادر و روسري بگردي مخصوصا وقتي دوستانم به خانه مي آيند بايد بي حجاب باشي آزاد باش صفيه از جواني ات لذت ببر
كاش دستورات بي غيرتي اش به همين جا ختم مي شد دوست داشت كه من كه عمري حتي در حضور پدر و برادرانم روسري به سر داشتم در خيابان با دامن بگردم. يك روز مرا به لاله زار برد و زن هاي كت و دامن پوشيده و كلاه به سر را به من نشان داد و گفت:
- از اين به بعد بايد مثل اين زن ها بگردي
سپس مرا به مغازه اي برد و برايم كت و دامن كوتاهي كه روي هم براي دوختنش يك متر پارچه مصرف كرده بود خريد از تصور اين كه دامن به اين كوتاهي بپوشم و به خيابان و مجلس دوستانه قدرت بروم عرق شرم به تنم نشست مخالفت كردم و كتك خوردم. قدرت بعد از كتك هايي كه به من زد با خيال راحت مي نشست و مشروب مي خورد و من تنها و درمانده گريه مي كردم و به مادرم چيزي نمي گفتم چرا كه مي دانست كاري از دستش بر نمي آيد
روزها گذشت و خبري از حاملگي من نبود يك سال از ازدواج من و او گذشته بود و او به من فشار مي آورد كه برايش بچه بياورم اما انگار خواست خدا نبود كه از او صاحب اولادي گردم. ديگر كتك زدن من برايش امري عادي شده بود. وقتي ديد من به حرف هايش گوش نمي دهم و مطابق ميل او رفتار نمي كنم براي بار آخر از من خواست كه با او به مجلس دوستانه اش بروم گفت كه همه دوستانش با همسرانشان كه شيك و اراسته اند حضور دارند از من خواست كه لباس هاي مطابق مد بپوشم و ابرويش را بخرم وقتي ديد به هيچ وجه زير بار اين حرف ها نمي روم رفت و زن ديگري را عقد كرد. زني كه مثل خودش عياش و بي بند وبار بود. وقتي پدرم از ماجرا با خبر شد مردانگي كرد و فورا طلاق مرا گرفت. افسرده شدم و گوشه خانه نشستم تا اين كه يك روز به اصرار مادرم به مجلس زنانه اي كه در عزاي امام حسين بود رفتم خانمي در ان مجلس مرا براي برادرش خواستگاري كرد برادرش مرد تنومند و پر بر و بازويي بود كه زنش به تازگي فوت كرده بود. وقتي علي اصغر را در روز خواستگاري ام ديدم از قد و هيكل و اندامش خوشم امد. ديگر تحمل بر چسب بيوه خوردن را نداشتم و موفقت كردم. علي اصغر مغازه بقالي داشت و چهار خواهر و برادر داشت كه مادرش به تنهايي انها را بزرگ كرده بود چرا كه پدرش در جواني وقتي كه انها بچه بودند مرده بود. علي اضغر رابطه خوبي با مادرش داشت و گفت:
- خدا بيامرزد زنم خوب بود اما احترام مادرم را زياد نگه نمي داشت. نفرين مادرم دامنش را گرفت و در جواني ناكامش كرد. من باور نمي كردم اما علي اصغر روي اين قضيه كه آه مادرش دامن زن جوانش را گرفته تاكيد داشت و به من هم دائما گوشزد مي كرد كه احترام مادرش را نگه دارم چرا كه معتقد بود زن فراوان است و مادر يكي است. پا به خانه اي شلوغ گذاشتم و با مادر شوهر و چهار خواهر شوهر و دو برادر شوهر هم خانه شدم علاوه بر اين ها مادر شوهرم مادرش را نيز به خانه خود آورده بود.كه با آنها زندگي كند. آخ چه روزگاري پيدا كردم. شدم پادوي خانه شان دختري بودم كه سيكل داشتم و پدرم اگر چه مردي مستبد بود اما از پيشرفت بچه هايش كوتاهي نمي كرد. خودش سواد قراني داشت و به من هم ياد داده بود . از همه نظر از آنها سر بودم اما هيچ عزت و احترامي نداشتم در مطبخ كه در زير زمين خانه جاي داشت غذا مي پختم اما تا سفره را مي انداختم و از اتاق به حياط مي رفتم تا ديگر وسايل غذا را بياورم هيچ كدام از جايشان جم نمي خوردند وقتي غذا كشيده مي شد حتي سهم مرا هم كنار نمي گذاشتند و من مدام در رفت و آمد بودم تا كم و كسري سفره را تهيه كنم شوهرم كه خواهرهايش را شوهر داد و تمام خريد جهيزه شان به عهده من بود. تازه هميشه هم متوقع و ناراضي بودند تا سه سال بچه دار نشدم و حرف و حديث بود كه پشت سرم رديف مي شد قديم كه مثل حالا نبود تا دختري شوهر مي كرد بايد بچه دار مي شد و سرش را گرم مي كرد يعني وظيفه ديگري جز اين نداشت من هم كه سه سال بود از ازدواجم مي گذشت و هنوز چراغ خانه شوهرم را روشن نكرده بودم دائما مورد تهديد مادر شوهرم قرار مي گرفتم كه براي علي اصغر زن خواهد گرفت حتي يك دختر را براي پسرشان نشان كرده و به خود من هم نشانش داد نمي داني احساس من چه احساس بدي بود يك روز به امامزاده رفتم و آن قدر گريستم و به درگاه خدا ناله كردم كه بچه اي در دامنم بگذارد چرا كه ديگر روي طلاق گرفتن نداشتم. اگر شوهرم زن مي گرفت چه بلايي به سر من مي آمد؟

 

 

ادامه دارد ...

 

 

>> ( مونا )<< 

 

mona_badgirls666@ yahoo.com

 

 

آرشیو فصل های رمان:

 

رمان هستی من - فصل سیزدهم

- خود هستي مي داند كه تمام هستي من است. هستي من يكي است و آن دختر دايي عزيزم.
خجالت كشيدم و به ياسمن كه با نگاهي پر مهر به من مي نگريست لبخند زدم. شهلا كه گل نسترن را روي موهاي من ديد گفت:
- بابا اين جا چه رمانتيك بازي است و من خبر ندارم ! فرهاد توام؟ بابا هستي جان تبريك مي گويم. فرهاد چه افتخاري پيدا كرده كه دختر دايي مرا تور كرده؟
فرهاد كادوي نسترن را به شهلا داد و گفت:
- با اين كه مي دانم نسترن براي تهيه اين كادو يك هفته وقت گذاشته اما با تمام احساس نابم به تو تقديم مي كنم چون براي من ارزشي ندارد.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

 

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل دوازدهم

هاج و واج به من نگاه كرد و گفت:
- چه قدر شنيدن اين سخنان از زبان تو دلچسب است! تو واقعا به آدم روحيه مي دهي اما اگر من تاجر موفقي شدم و به كشورهاي خارجي سفر كردم تكليف دلم چه مي شود‌؟ دل من هميشه در ايران جا مي ماند
- خوب دلت را هم با خودت به مسافرت ببر
- آخر نمي شود. مادر صاحب دلم خيلي سخت گير است مي گويد من دختر به فاميل نمي دهد. مي ترسم از دستم برود
شانه هايم را با بي تفاوتي بالا انداختم و گفتم:
- خب نرو، در ثاني اگر صاحب دلت خيلي دوستت دارد بايد بگويد كه با تو به همه جا خواهد آمد
- خب مشكل همين جاست هستي، نمي دانم دوستم دارد يا نه؟

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل یازدهم

ياد ايام جوانيو غزلخواني و عشق ...باد به خير
تمام خاطرات خوش من از زندگي ام مربوط به دوران 16، 17 سالگي ام مي شود كه آن روزها كه عشق فرهاد در قلبم جوانه زده بود. من و ياسمن هم سن بوديم مثل دو خواهر دو دوست و دو رفيق جدا نشدني! آن قدر صميمي بوديم كه مثل هم لباس مي پوشيديم و حتي موهايمان را مثل هم بلند كرده و مي بافتيم غريبه ها در نظر اول فكر مي كردند ما خواهران دو قلو هستيم تما م شادي هايمان تمام غصه هايمان خنده و گريه مان با هم بود. پدرم يك باغ بزرگ در لواسان داشت باغي زيبا كه وسطش خانه بود دور تا دور باغ را پرچين شده بود و درختان گردو و توت و شاتوت و انجير و البالو در ان فراوان بود به اضافه درختان انگور كه وقتي موقع چيدنش مي شد واقعا ديدني بود خوشه هاي طلايي و قرمز انگور كه وقتي موقع چيدنش مي شد واقعا ديدني بود. خوشه هاي طلايي و فرمز انگور كه زير نور آفتاب مثل طلا مي درخشيدند. شب هاي تابستان وقتي كه من و ياسمن از درخت نارون كنار خانه بالا ميرفتيم و با هم روي پشت بام خانه دراز مي كشيديم آسمان از ستاره برق مي زد ستاره ها ان قدر نزديك بودند كه من و ياسي فكر مي كرديم اگر دستمان را دراز كنيم مشتمان پر از ستاره خواهد شد آه يادش بخير چه دوران پاك و بي آلايشي داشتيم.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل دهم

كشوي ميز آرايش را بيرون كشيد تا كمي خود را بيارايد ناگهان قاب عكس عروسي اش را ديد كه به او دهن كجي مي كرد حتما كسي با عجله قاب را در درون كشوي ميز نهاده بود هستي قاب را برداشت و به خودش و حميد خيره شد ياد گذشته ها در درونش شعله كشيد آه حميد چه مرد مظلوم و مهرباني بود با ياد شب عروسي اش لبخند عميقي روي لبان خوش فرمش نشست او با آرايش بي نقص و لباس زيبايش خيره كننده شده بود به يادش آمد كه حميد با نگاهش مي خواست او را قورت بدهد آرايشگرش بعد از اتمام كارش زبان به تحسين هستي گشود و اقرزار كرده كه هستي مثل فرشته ها زيبا و ستودني است دستش را روي صورت حميد كشيد كه با چشماني براق و اميدوار به دوربين نگاه مي كرد. چه قدر دلش براي حميد تنگ شده بود حميد دوست داشتني او . اوه شايد در اتاق حضور داشت و همسر تنها و اندوهگينش را تماشا مي كرد. هستي نگاهش را به روي صورتش ثابت كرد زيبايي اش ديدني بود . حتي خودش از ديدن قيافه اش در شب عروسي سير نمي شد اگر چه آن شب زيبا و خوشحال بود اما ته قلبش باز چيزي آزارش مي داد و آن عدم حضور فرهاد بود و حضور ياسمن و عمه كه با حسرت به هستي نگاه مي كردند.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل نهم

هستی خسته و کلافه وسایل خریداری شده را روی کابینت آشپزخانه قرار داد و با رضایت لبخند زد. احساس می کرد که با مسئولیت خریدی که امروز مادرش بر عهده اش گذاشته بود سرحال تر است. مادر با اصرار از او خواسته بود که به فروشگاه برود و اقلام مورد نیاز خانه را تهیه نماید مادرش احساس می کرد که جدیدا تغییری در روحیه هستی به وجود آمده به همین دلیل می خواست با گذشاتن مسئولیت به عهده ی هستی او را به خود بیاورد تا شاید از این همه اندوه و خمیدگی بکاهد هستی در فروشگاه با خانمی خوش صحبت آشنا شده بود آن خانم که مهری نام داشت چند سالی بود که شوهرش را از دست داده بود. شوهرش بر اثر تزریق مواد جانش را از دست داده بود و مهری مانده بود و سه بچه قد و نیم قد. مهری تعریف کرده بود که بعد از ف وت شوهرش با وجود این که شوهرش اهمیتی به وجود او و بچه هایشان نمی داد شدیدا احساس اندوه و افسردگی کرده است چرا که هم شوهرش را از دست داده بود و هم مسئولیت نگهداری هس فرزندش برای او طاقت فرسا بود.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل هشتم

فروزان باز هم از آنها تشكر كرد و بعد سوزان را كه خوابيده بود به آغوش گرفت و با خداحافظي كردن از خانه خارج شد
در وجودش غوغايي به پا بود فريدون خواسته بود او را برساند باور نمي كرد از تنها ماندن با او مي ترسيد اما تصميمي گرفت به خودش مسلط شود فريدون به ماشين تكيه داده بود و سيگار مي كشيد با ديدن فروزان در عقب ماشين را باز كرد فروزان با ديدن سيگار پسر عمو متعجب به او نگاه كرد اما فريدون خود را از نگاه او دور كرد رفت و پشت فرمان نشست.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل هفتم

رفتار پر از مهر فرهاد با آن آرامش و غرورش انگار که او را به 7 سال پی برده بود . ان زمان که دیوانه وار فرهاد را دوست داشت و در دریای عشقش دست و پا می زد. حالا هم فرهاد داشت با او همام کار قبل از ازدواج هایشان را می کرد. محبت می کرد و نگرانش بود. با صحبت هایش باعث آرامش روح هستی می شد و با نگاهش او را به زندگی دلگرم می ساخت. دست خودش نبود ، تنها بود دلش به دنبال همدمی می گشت و فرهاد زیرکانه این موقعیت را برای او فراهم کرده بود اما وجدانش وجدان هستی سخت در عذاب بود. سنگین بود و روی شانه هایش وزنه ای دردناک انداخته بود . به خاطر سحر و سینا.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل ششم

مهمانی شب گذشته جز پریشانی عمیق و سر درد شدید برای او حاصلی نداشت اگر هم داشت تنها آشنایی با مریم بود . در دل به انتخاب مهران آفرین گفت چرا که او مریم را زنی مهربان و دلسوز یافت که مهربانی هایش او را به یاد یاسمن می اداخت. یاد یاسمن مثل پیچکی زیبا در ذهنش پیچید و احساس دلتنگی شدید را برایش به جا گذاشت با خود گفت:
(( از دیشب برادرش و امروز هم این خواهر حسابی فکرم را مشغول کردند))

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل پنجم

مادرم از طریق یکی از همسایه ها قدیم و نزدیک مادرش خبر دار شد که برادر و مادرش به مشهد کوچ کرده اند. یادم می آید همان شب مادر یواشکی در اتاق خودمان موضوع کوچ مادر وبرادرش را برای پدر با گریه فراوان شرح داد و پدر قول داد که او را به مشهد خواهد برد تا خانواده اش را بیابد . هر چند که مادرو برادرش علاقه ای به دیدن مادر نداشتند. آه هستی جان من با همان چشم های معصوم کودکانه ام دیدم که مادر پدرم بعد از این که شنید پدر بلیط اتوبوس گرفته تا من و مادرم را به مشهد ببرد چه به روز مادرم آورد.هنوز هم وقتی آن صحنه را به یاد می آورم تمام وجودم از خشم می لرزد مادر بزرگم خبر نداشت که خواهرش به مشهد رفته و دخترش برای دیدن آنها به مشهد می رود فکر کرد ما برای تفریح و زیارت به مشهد می رویم. حسابی توی سر خودش زد و با لنگه کفش به جان مادرم افتاد و گفت...

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل چهارم

دست گرمی شانه اش را فشرد چرخی زد و مریم را پشت سرش دید خود را در آغوش مریم انداخت و هق هق کنان گفت:
- خسته ام مریم خدا کی به من نگاه می کند؟
مریم دلسوزانه دست به موهایش گشید و گفت:
- کافیه هستی جان! حیف این چشم های زیبا نیست که دائما در آشک غرق اند؟ می دونم که دلت گرفته ! حال و هوایت مثل اسمان ابری و گرفته است. احساسات لطیفت را درک می کنم عزیز دلم. اما باید تحمل کنی. مهران به من گفته که تو برای چی به خواستگاری اش پاسخ رد داده ای! به خاطر همین فرهاد خان نه؟ می دانم حس تو الان چه حسی است؟ حس یک غرق شده که هیچ امیدی به ساحلندارد! اما باید به خدا توکل کنی او در چنین مواقعی پاره تخته ای یا هر چیز کوچک دیگری را برای نجات بنده اش پدید می آورد . دلت را به خدا بسپار هستی جان چیزی بگو تا سبک شوی.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل سوم

برای لحظه ای نگاهش در نگاه گرم فرهاد گره خورد و جز حسرت و ندامت در آن چیزی ندید . فرهاد نفس بلندش را که شبیه به اه بود بیرون فرستاد و گفت:
- هنوزم بعد از سال ها وقتی می بینمت نفسم می گیرد هستی!
حالت چطور است؟
هستی زیر لب گفت:
- ممنونم خوبم
و سرش را به طرف ششه پنجره چرخاند و گفت:
- عجب بارانی می بارد ! خیال بند آمدن هم ندارد.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل دوم

نرسیده به آشپزخانه صدایی نازک و شاد او را از حرکت باز ایستاد
- هستی خانم؟
سرش را به عقب برگرداند و گفت:
- بله؟
همسر مهران با لبخند جلو آمد و گفت:
- سلام . من مریم هستم ، همسر مهران
- سلام خانم ارین حال شما چه طوره؟
مهران و هومن نیز به طرف آنها امدند و مهران هم سلام کرد هستی کمی دستپاچه شد و جواب داد. مریم دست

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل اول

خونسرد و بی خیال فارغ از هیاهوی سالن خانه پدرش روی مبل راحتی لم داده بود یک پایش را روی پای دیگرش انداخته بود و سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود حواسش به همه مهمان ها بود اما ظاهرا از دیدرس همه پنهان بود و کسی توجهی به او نداشت جز معدود مهمان هایی که رد می شدند ...

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

 

Iranroshan.com | گروه بزرگ  اینترنتی   ایران روشن اگه از این ایمیل خوشت اومد و خواستی رفقات هم حالشو ببرن ميتوني سه سوته رو دکمه Forward زیر همین ایمیل کلیک کنی!واسه همه دوستات بفرستی و يه حال اساس به اونا پرتاب کني ...

Iranroshan.com |  گروه بزرگ اینترنتی ایران روشن Iranroshan.com | گروه بزرگ اینترنتی ایران روشن Iranroshan.com | گروه بزرگ اینترنتی ایران روشن Iranroshan.com | گروه بزرگ اینترنتی ایران روشن

 

 

گردنبند متناسب با ماه تولد شما !

 

 

 

اين ایمیل را براي دوستان خود Forward كنيد.

  

با گروه ایران روشن هر روز را به بهترین شکل تجربه کنید!

 
     

 

Iranroshan.com | گروه بزرگ  اینترنتی ایران روشن

 

 

2 In 1 Protecting Hand & Nail Cream

http://www.harajmaraj.com - فروشگاه اینترنتی حراج مراج

قيمت : 8900 تومان

~> خرید  اینترنتی<~

وزن: ۱۰۰ ميلي ليتر

داراي مجوز از وزارت بهداشت‌ :

پروانه بهداشتی: 101481012150

Sn/ 10356

 

 

كرم دست و ناخن محافظت كننده ۲ در ۱

 

http://www.harajmaraj.com - فروشگاه اینترنتی حراج مراج

 

حاوي فيلتر UV

 

كرم سبك با روغن بادام شيرين،

از دست و ناخن محافظت مي كنند تا رطوبت را از دست ندهند.

 

http://www.harajmaraj.com - فروشگاه اینترنتی حراج مراج

 

با استفاده از اين کرم پوست خود را دوباره زنده كنيد .

تمام آلودگي ها و استرس هاي روزانه را دور بريزيد .

 شما فقط آرامش و پاكي خواهيد داشت .

به طبيعت نزديكتر شويد .

 

http://www.harajmaraj.com - فروشگاه اینترنتی حراج مراج

شاداب شويد...

 

http://www.harajmaraj.com - فروشگاه اینترنتی حراج مراج

 

 

روش خرید: پس از کلیک روی دکمه زیر و تکمیل فرم سفارش، ابتدا محصول یا محصولات مورد نظرتان را درب منزل یا محل کار تحویل بگیرید، سپس وجه کالا و هزینه ارسال را به مامور پست بپردازید.

جهت مشاهده فرم خرید، روی دکمه خرید پستی کلیک کنید.

 

داراي مجوز از وزارت بهداشت‌ :

پروانه بهداشتی: 101481012150

Sn/ 10356

http://www.harajmaraj.com - فروشگاه اینترنتی حراج مراج

قيمت : 8900 تومان

~> خرید  اینترنتی<~

 

 


__._,_.___


Your email settings: Individual Email|Traditional
Change settings via the Web (Yahoo! ID required)
Change settings via email: Switch delivery to Daily Digest | Switch to Fully Featured
Visit Your Group | Yahoo! Groups Terms of Use | Unsubscribe

__,_._,___

No comments:

Blog Archive