به گروه اینترنتی جذاب و پر از تفریحات جالب ایران روشن خوش آمدید. از آرشیو ما در پایین صفحه نیز دیدن کنید

Saturday, August 7, 2010

..:: IRAN ROSHAN ::.. Roman Hastye maN (part 17)



 

 
   
آموزش پاركور عينك 3 بعدي روشهاي جديد بستن شال
تل موی جادویی بانك تحقيقاتي دانشجو معجزه اي در افزايش قد
شال عشق نرم افزار تقويت امواج مغز كتاب ملودي عاشقانه زيستن
كارت پستال سخنگو روز قيامت را مشاهده کنید  آموزش تكنيكهاي تست زني كنكور
تغییر صدا هنگام صحبت با موبایل  آموزش تكنيكهاي تست زني كنكور نرم افزار مبدل گفتار به نوشتار
آموزش زبان انگليسي در خواب گردنبند پرسپوليس خیلی خیلی جالبه! ببنید تا باور کنید
آموزش تكنيكهاي تست زني كنكور روشهاي جديد بستن شال آموزش زبان نصرت بر روی موبایل
برترين نرم افزار آموزش زبان گردنبند مدل آيشواريا انگشتر تمام نگين سارينا
گردنبند استقلال آموزش زبان انگليسي در خواب خودكار دوربين دار بي سيم

Iranalive.ir - گروه اینترنتی ایران الایو

(رمان هستی من فصل هفدهم )

 

دليل نفرت لادن را از خودم نمي دانستم الان هم لادن با من زياد خوب نيست. خب همه آدم ها در انتخاب ازادند من و لادن همزمان فرهاد را دوست داشتيم اما بي تفاوتي فرهاد نسبت به لادن باعث نفرت او از من مي شد و محبت عميق فرهاد به من او را جري مي كرد شام را با سر وصداي زياد خورديم مادر پدرهايمان شاد و سرخوش با هم گفتگو مي كردند. بعد از شام نسترن به فرهاد گفت:
- فرهاد خان مي شود كمي برايمان ساز بزنيد؟
و بعد رو به مه ما كرد و گفت
- شب ها صداي ساز فرهاد خان تا خانه ما مي آيد و ما را هم بي بهره نمي گذارد
فرهاد گفت
- شرمنده نمي دانستم براي همسايه ها مزاحمت دارم
نسترن با خجالت گفت:
- اوه نه! اتفاقا من با صداي ساز شما ارام مي شوم
شهلا پشت چشمي نازك كرد و گفت:
- چه لوس انگار صداي ساز آدم را ارام مي كند
ياسمن صدايش را پابين آورد و گفت
-زشته شهلا ناراحت مي شود
فرهاد برخاست تا به اتاقش برود و سازش را بياورد در همين لحظه تلفن زنگ زد و فرهاد بعد از گفتگويي كوتاه رو به همه كرد و گفت
- با عرض معذرت براي يكي از دوستانم مشكلي پيش امده و من بايد به كمكش بروم ببخشيد كه تنهايتان مي گذارم
همه با او خداحافظي كردند و او از خانه بيرون رفت
ياسمن با اصرار از من خواست كه آن شب را پيشش بمانم از مادر اجازه گرفتم و مادر موافقت كرد و مقداري هم پول به من داد تا فردا كه با ياسمن به خريم مي روم لباس و كفش بخرم
به طرف اتاق ياسمن رفتيم اتاق فرهاد درست روبروي اتاق ياسمن بود دلم برايش پر كشيد كاش به كمك دوستش نرفته بود آن وقت مجبورش مي كردم برايم ساز بزند صداي گيتارش اواي گلويش فقط براي من باشد ياسمن شير كاكائو و شكلات را روي ميز گذاشت و گفت:
- بخور هستي ، الان ميروم تخمه مي آورم با اين كه خيلي خسته ام و مادر از صبح ازم كار كشيده ولي دلم مي خواهد امشب را خوش باشيم
روي تخت دراز كشيدم و دست هايم را زيرسرم قرار دادم ياسمن لباس راحتي از كشوي ميزش در آورد و گفت:
- هستي اين ها را بپوش راحت ترند
و بعد دوباره گفت:
- هستي مي بيني فرهاد چه قدر هوايت را دارد؟ خوش به حالت واقعا عاشق توست. امشب وقتي گفتم هستي سرش درد ميكند ان قدر ناراحت شد كه فكر كردم سر خودش درد گرفته
لبخندي زدم و گفتم:
- حس من هم به او همين قدر قوي است
ياسمن دراز كشيد و گفت:
- چه قدر خسته ام هستي تا تو مي روي اشپزخانه ظرف تخمه را بياوري من هم يك چرت مي زنم
غرغر كنان گفتم:
- اه ، ياسي تو چه قدر تنبل شدي مثلا من مهمانم
- برو بابا چه مهماني تا چند وقت ديگر صاحبخانه مي شوي زن داداش
خوشم امد حس اين كه شايد روزي عروس آن خانه شوم دلم را لرزاند از پله ها پايين رفتم طفلك عمه از خستگي زود خوابش برده بود به آشپز خانه رفتم و دستم را در جستجوي كليد برق به ديوار كشيدم كه ناگهان دستي محكم دستم را گرفت از ترس جيغ كوتاهي كشيدم و به عقب پريدم دهانم خشكم شده بود
چراغ روشن شد و فرهاد را ديدم كه با تعجب به من نگاه مي كرد به طرفم امد و گفت
- تويي هستي من را ببخش فكر كردم ياسمن است كه آمده چيزي بردارد تو اين جا چه كار مي كني
روي صندلي نشستم و گفتم
- بار دوم است كه اين طور مرا زهره ترك مي كني فرهاد كي برگشتي؟
روي صندلي كنار من نشست و گفت:
- تازه رسيدم آمدم آب بخورم كه پايم به چيزي خورد و با ديدن آن شي به ياد صاحبش افتادم و در تاريكي نشستم و داشتم به او فكر ميكردم اين براي توست؟
دستش را باز كرد و من گوشواره ام را دردستش ديدم
دستم را به لاله گوشم كشيدم بله جاي گوشواره خالي بود
دستم را به طرفش بردم كه لنگه گوشواره ام را بردارم كه ناگهان مشتش را گره كرد و دستش را عقب كشيد جا خوردم نگاهش كردم
با ديدن چهره متعجبم لبخندي زد و گفت:
- گوشواره ات امانت پيشم مي ماند تا وقتي كه انگشترش را برايت باورم قبول؟
بدنم سست شد هبود پلك هايم را به علامت مثبت بستم و باز كردم
دلم مي خواست اين نگاه تا ابد طول بكشد لنگه ديگر گوشواره را در اوردم و به دستش دادم و گفتم:
- اين هم پيش تو باشد وقتي كه سرويس كامل شد برايم بياور و من منتظر آن روز هستم
نگاهي به گوشواره ها انداخت و گفت:
- انگشتر گردنبندي به شكل همين قلب كه دورش پر از نگين هاي سفيد است را سفارش مي دهم تا برايت بسازند و بعد مي آيم تا براي هميشه با هم باشيم
خنديدم و از شرم برخاستم و با سرعت به اتاق ياسمن رفتم ياسمن هفت پادشاه را خواب مي ديد پنجره را باز كردم و هواي خنك آخر اسفند را به ريه هايم كشيدم احساس گرما تمام تنم را مي سوزاند و داغ تار از همه وجودم قلبم بود عشق فرهاد گرمم كرده بود آه خدايا چه قدر عشق شيرين و پر جاذبه است صداي گيتار فرهاد با ترانه اي كه نجوا مي كرد گوشم را نواز داد
لحظه ديدار نزديكست
باز من ديوانه ام مستم
باز گويي در جهان ديگري هستم
هان؟ به غفلت نخراشي گونه ام را تيغ
اي نپريشي صافي زلفكم را باد
ابرويم را نريزي دل؟
روحم صيقل مي خورد انگار كه قلبم گنجايش آن همه مهر را نداشت اشك هاي گرمم روي صورتم روان شد دلم مي خواست كسي در آن لحظه به من مي گفت:
دل مبند مهر و محبتت را قطع كن اين عشق نافرحام است.
كاش ندايي به من اي هشدار را مي داد هر چند كه در آن زمان هم نمي توانستم دست از فرهاد بكشم عشق فرهاد در دل و جان من ريشه داشت و هستي ام را مي سوزاند

 

ادامه دارد ...

 

 

>> ( مونا )<< 

 

mona_badgirls666@ yahoo.com

 

 

آرشیو فصل های رمان:

 

رمان هستی من - فصل شانزدهم

مسعود و هديه مثل دو كبوتر عاشق دائما كنار هم بودند يا مسعود خانه ما بود يا هديه خانه آنها. از وقتي هم نامزد شده بودند رفت و آمد دو خانواده به هر مناسبتي زياد شده بود. مسعود مرد فهميده و خوش اخلاقي بود و رابطه اش با همه خوب بود. او در اصل دوست هومن بود ولي مرا به خاطر خواهر زن بودنم خيلي دوست داشت. روزي كه به اتفاق هديه قرار شد به خريد بروند به اصرار مرا هم با خود همراه كردند. دلم نمي خواست مزاحم خلوتشان شوم اما هم هديه و هم مسعود با اصرار از من خواستند كه همراهشان باشم مادر هم گفت:
- چه اشكالي دارد ؟ تو خواهر هديه هستي خوب نيست هديه در خريد اولش تنها باشد.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل پانزدهم

خدا خواست و حامله شدم از خوشحالي روي پا بند نبودم انس و التي كه با بچه ام در وجودم بر قرار كرده بود به من نيرو مي بخشيد كه زندگي كنم و چشم به آينده بدوزم بچه ام را فرشته نجاتم مي دانستم خيلي خوشحال بودم اما همچنان كار مي كردم باز هم با وجود ويار شديد غذا مي پختم و جلوي مادر شوهرم و مهمان هايش مي گذاشتم تا اين كه مهرداد به دنيا آمد با آمدن مهرداد كمي ابرو و عزتم زياد شد مادر شوهرم خوشحال بود اما شوهرم تا ده روز به اتاقم نيامد و حالم را نپرسيد چرا كه مي ترسيد با ديدن بچه اش به مادرش بي احترامي كرده باشد.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل چهاردهم

و از انجا خارج شد. مي دانستم امشب تا خيال من و خودش را راحت نكرده از خانه ما خارج نمي شود. به همين دليل هم آن قدر با شتاب و اضطراب به من فهماند كه تنها خواستگارم بايد خودش باشد. از نوع ابراز علاقه اش خنده ام گرفته بود.
اضطرابم فنجان ها در سيني مي لرزيد. هومن برخاست و سيني را از دست من گرفت و مشغول پذيرايي شد. شهلا لبخندي زد و گفت:
- تا حالا دخترهايي اين طور با شخصيت و فهميده ديده بودي؟ تا فهميديم فرهاد خان قصد خواستگاري دارد زود رفتيم دنبال نخود سياه

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل سیزدهم

- خود هستي مي داند كه تمام هستي من است. هستي من يكي است و آن دختر دايي عزيزم.
خجالت كشيدم و به ياسمن كه با نگاهي پر مهر به من مي نگريست لبخند زدم. شهلا كه گل نسترن را روي موهاي من ديد گفت:
- بابا اين جا چه رمانتيك بازي است و من خبر ندارم ! فرهاد توام؟ بابا هستي جان تبريك مي گويم. فرهاد چه افتخاري پيدا كرده كه دختر دايي مرا تور كرده؟
فرهاد كادوي نسترن را به شهلا داد و گفت:
- با اين كه مي دانم نسترن براي تهيه اين كادو يك هفته وقت گذاشته اما با تمام احساس نابم به تو تقديم مي كنم چون براي من ارزشي ندارد.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

 

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل دوازدهم

هاج و واج به من نگاه كرد و گفت:
- چه قدر شنيدن اين سخنان از زبان تو دلچسب است! تو واقعا به آدم روحيه مي دهي اما اگر من تاجر موفقي شدم و به كشورهاي خارجي سفر كردم تكليف دلم چه مي شود‌؟ دل من هميشه در ايران جا مي ماند
- خوب دلت را هم با خودت به مسافرت ببر
- آخر نمي شود. مادر صاحب دلم خيلي سخت گير است مي گويد من دختر به فاميل نمي دهد. مي ترسم از دستم برود
شانه هايم را با بي تفاوتي بالا انداختم و گفتم:
- خب نرو، در ثاني اگر صاحب دلت خيلي دوستت دارد بايد بگويد كه با تو به همه جا خواهد آمد
- خب مشكل همين جاست هستي، نمي دانم دوستم دارد يا نه؟

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل یازدهم

ياد ايام جوانيو غزلخواني و عشق ...باد به خير
تمام خاطرات خوش من از زندگي ام مربوط به دوران 16، 17 سالگي ام مي شود كه آن روزها كه عشق فرهاد در قلبم جوانه زده بود. من و ياسمن هم سن بوديم مثل دو خواهر دو دوست و دو رفيق جدا نشدني! آن قدر صميمي بوديم كه مثل هم لباس مي پوشيديم و حتي موهايمان را مثل هم بلند كرده و مي بافتيم غريبه ها در نظر اول فكر مي كردند ما خواهران دو قلو هستيم تما م شادي هايمان تمام غصه هايمان خنده و گريه مان با هم بود. پدرم يك باغ بزرگ در لواسان داشت باغي زيبا كه وسطش خانه بود دور تا دور باغ را پرچين شده بود و درختان گردو و توت و شاتوت و انجير و البالو در ان فراوان بود به اضافه درختان انگور كه وقتي موقع چيدنش مي شد واقعا ديدني بود خوشه هاي طلايي و قرمز انگور كه وقتي موقع چيدنش مي شد واقعا ديدني بود. خوشه هاي طلايي و فرمز انگور كه زير نور آفتاب مثل طلا مي درخشيدند. شب هاي تابستان وقتي كه من و ياسمن از درخت نارون كنار خانه بالا ميرفتيم و با هم روي پشت بام خانه دراز مي كشيديم آسمان از ستاره برق مي زد ستاره ها ان قدر نزديك بودند كه من و ياسي فكر مي كرديم اگر دستمان را دراز كنيم مشتمان پر از ستاره خواهد شد آه يادش بخير چه دوران پاك و بي آلايشي داشتيم.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل دهم

كشوي ميز آرايش را بيرون كشيد تا كمي خود را بيارايد ناگهان قاب عكس عروسي اش را ديد كه به او دهن كجي مي كرد حتما كسي با عجله قاب را در درون كشوي ميز نهاده بود هستي قاب را برداشت و به خودش و حميد خيره شد ياد گذشته ها در درونش شعله كشيد آه حميد چه مرد مظلوم و مهرباني بود با ياد شب عروسي اش لبخند عميقي روي لبان خوش فرمش نشست او با آرايش بي نقص و لباس زيبايش خيره كننده شده بود به يادش آمد كه حميد با نگاهش مي خواست او را قورت بدهد آرايشگرش بعد از اتمام كارش زبان به تحسين هستي گشود و اقرزار كرده كه هستي مثل فرشته ها زيبا و ستودني است دستش را روي صورت حميد كشيد كه با چشماني براق و اميدوار به دوربين نگاه مي كرد. چه قدر دلش براي حميد تنگ شده بود حميد دوست داشتني او . اوه شايد در اتاق حضور داشت و همسر تنها و اندوهگينش را تماشا مي كرد. هستي نگاهش را به روي صورتش ثابت كرد زيبايي اش ديدني بود . حتي خودش از ديدن قيافه اش در شب عروسي سير نمي شد اگر چه آن شب زيبا و خوشحال بود اما ته قلبش باز چيزي آزارش مي داد و آن عدم حضور فرهاد بود و حضور ياسمن و عمه كه با حسرت به هستي نگاه مي كردند.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل نهم

هستی خسته و کلافه وسایل خریداری شده را روی کابینت آشپزخانه قرار داد و با رضایت لبخند زد. احساس می کرد که با مسئولیت خریدی که امروز مادرش بر عهده اش گذاشته بود سرحال تر است. مادر با اصرار از او خواسته بود که به فروشگاه برود و اقلام مورد نیاز خانه را تهیه نماید مادرش احساس می کرد که جدیدا تغییری در روحیه هستی به وجود آمده به همین دلیل می خواست با گذشاتن مسئولیت به عهده ی هستی او را به خود بیاورد تا شاید از این همه اندوه و خمیدگی بکاهد هستی در فروشگاه با خانمی خوش صحبت آشنا شده بود آن خانم که مهری نام داشت چند سالی بود که شوهرش را از دست داده بود. شوهرش بر اثر تزریق مواد جانش را از دست داده بود و مهری مانده بود و سه بچه قد و نیم قد. مهری تعریف کرده بود که بعد از ف وت شوهرش با وجود این که شوهرش اهمیتی به وجود او و بچه هایشان نمی داد شدیدا احساس اندوه و افسردگی کرده است چرا که هم شوهرش را از دست داده بود و هم مسئولیت نگهداری هس فرزندش برای او طاقت فرسا بود.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل هشتم

فروزان باز هم از آنها تشكر كرد و بعد سوزان را كه خوابيده بود به آغوش گرفت و با خداحافظي كردن از خانه خارج شد
در وجودش غوغايي به پا بود فريدون خواسته بود او را برساند باور نمي كرد از تنها ماندن با او مي ترسيد اما تصميمي گرفت به خودش مسلط شود فريدون به ماشين تكيه داده بود و سيگار مي كشيد با ديدن فروزان در عقب ماشين را باز كرد فروزان با ديدن سيگار پسر عمو متعجب به او نگاه كرد اما فريدون خود را از نگاه او دور كرد رفت و پشت فرمان نشست.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل هفتم

رفتار پر از مهر فرهاد با آن آرامش و غرورش انگار که او را به 7 سال پی برده بود . ان زمان که دیوانه وار فرهاد را دوست داشت و در دریای عشقش دست و پا می زد. حالا هم فرهاد داشت با او همام کار قبل از ازدواج هایشان را می کرد. محبت می کرد و نگرانش بود. با صحبت هایش باعث آرامش روح هستی می شد و با نگاهش او را به زندگی دلگرم می ساخت. دست خودش نبود ، تنها بود دلش به دنبال همدمی می گشت و فرهاد زیرکانه این موقعیت را برای او فراهم کرده بود اما وجدانش وجدان هستی سخت در عذاب بود. سنگین بود و روی شانه هایش وزنه ای دردناک انداخته بود . به خاطر سحر و سینا.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل ششم

مهمانی شب گذشته جز پریشانی عمیق و سر درد شدید برای او حاصلی نداشت اگر هم داشت تنها آشنایی با مریم بود . در دل به انتخاب مهران آفرین گفت چرا که او مریم را زنی مهربان و دلسوز یافت که مهربانی هایش او را به یاد یاسمن می اداخت. یاد یاسمن مثل پیچکی زیبا در ذهنش پیچید و احساس دلتنگی شدید را برایش به جا گذاشت با خود گفت:
(( از دیشب برادرش و امروز هم این خواهر حسابی فکرم را مشغول کردند))

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل پنجم

مادرم از طریق یکی از همسایه ها قدیم و نزدیک مادرش خبر دار شد که برادر و مادرش به مشهد کوچ کرده اند. یادم می آید همان شب مادر یواشکی در اتاق خودمان موضوع کوچ مادر وبرادرش را برای پدر با گریه فراوان شرح داد و پدر قول داد که او را به مشهد خواهد برد تا خانواده اش را بیابد . هر چند که مادرو برادرش علاقه ای به دیدن مادر نداشتند. آه هستی جان من با همان چشم های معصوم کودکانه ام دیدم که مادر پدرم بعد از این که شنید پدر بلیط اتوبوس گرفته تا من و مادرم را به مشهد ببرد چه به روز مادرم آورد.هنوز هم وقتی آن صحنه را به یاد می آورم تمام وجودم از خشم می لرزد مادر بزرگم خبر نداشت که خواهرش به مشهد رفته و دخترش برای دیدن آنها به مشهد می رود فکر کرد ما برای تفریح و زیارت به مشهد می رویم. حسابی توی سر خودش زد و با لنگه کفش به جان مادرم افتاد و گفت...

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل چهارم

دست گرمی شانه اش را فشرد چرخی زد و مریم را پشت سرش دید خود را در آغوش مریم انداخت و هق هق کنان گفت:
- خسته ام مریم خدا کی به من نگاه می کند؟
مریم دلسوزانه دست به موهایش گشید و گفت:
- کافیه هستی جان! حیف این چشم های زیبا نیست که دائما در آشک غرق اند؟ می دونم که دلت گرفته ! حال و هوایت مثل اسمان ابری و گرفته است. احساسات لطیفت را درک می کنم عزیز دلم. اما باید تحمل کنی. مهران به من گفته که تو برای چی به خواستگاری اش پاسخ رد داده ای! به خاطر همین فرهاد خان نه؟ می دانم حس تو الان چه حسی است؟ حس یک غرق شده که هیچ امیدی به ساحلندارد! اما باید به خدا توکل کنی او در چنین مواقعی پاره تخته ای یا هر چیز کوچک دیگری را برای نجات بنده اش پدید می آورد . دلت را به خدا بسپار هستی جان چیزی بگو تا سبک شوی.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل سوم

برای لحظه ای نگاهش در نگاه گرم فرهاد گره خورد و جز حسرت و ندامت در آن چیزی ندید . فرهاد نفس بلندش را که شبیه به اه بود بیرون فرستاد و گفت:
- هنوزم بعد از سال ها وقتی می بینمت نفسم می گیرد هستی!
حالت چطور است؟
هستی زیر لب گفت:
- ممنونم خوبم
و سرش را به طرف ششه پنجره چرخاند و گفت:
- عجب بارانی می بارد ! خیال بند آمدن هم ندارد.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل دوم

نرسیده به آشپزخانه صدایی نازک و شاد او را از حرکت باز ایستاد
- هستی خانم؟
سرش را به عقب برگرداند و گفت:
- بله؟
همسر مهران با لبخند جلو آمد و گفت:
- سلام . من مریم هستم ، همسر مهران
- سلام خانم ارین حال شما چه طوره؟
مهران و هومن نیز به طرف آنها امدند و مهران هم سلام کرد هستی کمی دستپاچه شد و جواب داد. مریم دست

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل اول

خونسرد و بی خیال فارغ از هیاهوی سالن خانه پدرش روی مبل راحتی لم داده بود یک پایش را روی پای دیگرش انداخته بود و سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود حواسش به همه مهمان ها بود اما ظاهرا از دیدرس همه پنهان بود و کسی توجهی به او نداشت جز معدود مهمان هایی که رد می شدند ...

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

 

Iranroshan.com | گروه بزرگ  اینترنتی    ایران روشن اگه از این ایمیل خوشت اومد و خواستی رفقات هم حالشو ببرن ميتوني سه سوته رو دکمه Forward زیر همین ایمیل کلیک کنی!واسه همه دوستات بفرستی و يه حال اساس به اونا پرتاب کني ...

Iranroshan.com |  گروه بزرگ اینترنتی  ایران روشن Iranroshan.com | گروه بزرگ اینترنتی ایران روشن Iranroshan.com | گروه بزرگ اینترنتی ایران روشن Iranroshan.com | گروه بزرگ اینترنتی ایران روشن

 

 

گردنبند متناسب با ماه تولد شما !

 

 

 

اين ایمیل را براي دوستان خود Forward كنيد.

  

با گروه ایران روشن هر روز را به بهترین شکل تجربه کنید!

 
     

 

Iranroshan.com | گروه بزرگ  اینترنتی ایران روشن

  

ابتدا  نسبت به پر کردن فرم خرید اقدام فرمایید

بعد از دریافت فیلمها در درب منزل هزینه را به مامور پست بپردازید.

 

سریال خارجی شاد و کمدی فوق العاده عالی :

 دوستان

 

در دویست و سی و هشت

 

 

 قسمت کامل

 

 

شادترین و کاملترین سریال جهان 

 

شامل تمامی قسمتهای این سریال

 

جدید و استثنایی آمریکایی

 

با زیرنویس کامل فارسی 

 

قابلیت پخش در تمامی دستگاههای خانگی و کامپیوتر 

 

اگر می خواهید هفته ها و بلکه ماهها سرتان گرم شود

 

و ایام و اوقات فراغتتان پر شود

 

 این سریال 238 قسمتی مهیج و شاد

 

 و کمدی خارجی با زیرنویس فارسی را به شما

 توصیه می کنیم

 

به صورت کامل و با قیمت استثنایی --
 
زیرنویس فارسی
 
سریال کمدی دوستان
 
** تعداد قسمتها : 238 قسمت کامل
 
تعداد : 10عدد دی وی دی  قیمت: 11000تومان
 
این محصول را از دیگر فروشگاهها سخت بتوانید پیدا کنید
دارای کیفیت مناسب زیرنویس - صدا و تصویر
با تست قبل از ارسال و گارانتی کامل محصول
 
ارسال به تمامی شهرها از طریق پست - بعد از دریافت فیلم در درب منزل هزینه را به مامور پست بپردازید
 
 
سریال دوستان درتلویزیونهای بیش ازیکصد کشور جهان
 نمایش داده شده‌است و روزبه روز به شمار طرفداران
 آن افزوده می شود
 
 سریال متمرکز بر زندگی سه مرد و سه زن بیست و چند ساله
(که در روند سریال به سی و چند سالگی میرسند) است
که ساکن محله گرین ویچ هستند.
این سریال یکی از محبوبترین مجموعه‌های کمدی روزمره در
تاریخ تلویزیون آمریکا است که دهها میلیون طرفدار در سراسر جهان
بدست آورده‌است.
 
مجموعهٔ دوستان در طی پخش، جوایز زیادی بدست آورد، از جمله شش جایزهٔ امی برای
 عالیترین سریال کمدی، یک جایزه گوی طلایی، ۵۶ جایزه دیگر و در مجموع
این سریال ۱۵۲ مرتبه کاندید جایزه‌های مختلف شده‌است.
بعد از پایان این مجموعه در سال ۲۰۰۴ مجموعه جویی در ادامهٔ آن ساخته شد.
 
 
طرفداران فیلم و سریال های کمدی
 
این مجموعه فوق العاده زیبا را از دست ندهید !
 
شهرت این مجموعه به حدی بود که تا پایان سریال، به شش شخصیت اصلی آن هر
کدام برای هر قسمت ۱،۰۰۰،۰۰۰ دلار آمریکا پرداخت شد. شش هنرپیشه طی مذاکره
ای پذیرفتند که از آسیب وارد کردن به یک شخصیت یا دیگران جلوگیری کنند.
تبلیغات در آخرین سری این مجموعه، که بیش از ۵۲ میلیون بیننده جذب کرده
بود، برای یک پیام ۳۰ ثانیه ای ۲،۰۰۰،۰۰۰ دلار در آمریکا و ۱۹۰،۰۰۰ دلار
کانادا در کانادا ارزش داشت
.

 

 

 

سریال کمدی دوستان  ** تعداد قسمتها : 238 قسمت کامل
تعداد : 10عدد دی وی دی  قیمت: 11000تومان
 
 
 با یک خرید مشتری همیشگی ما خواهید شد
با گارانتی و تست قبل از ارسال
شادترین و مفرح ترین سریال جهان
- در دویست و سی و هشت قسمت کامل
 

 

 



__._,_.___


Your email settings: Individual Email|Traditional
Change settings via the Web (Yahoo! ID required)
Change settings via email: Switch delivery to Daily Digest | Switch to Fully Featured
Visit Your Group | Yahoo! Groups Terms of Use | Unsubscribe

__,_._,___

No comments: