زینب ادیب tiktake@yahoo.com نوشته:
سلام سوتی من یا درواقع سوتی برادرم اینه که تو یه شبه گرم تابستون جاتون خالی داشتیم یه شام دلچسب می خوردیم و حسابی خوش بودیم تا اینکه برادرم به اون یکی برادرم گفت یه موزیک بی صدا بزار
که البته منظورش موزیک بی کلام بودوبعدش بمبی از خنده تو خونمون منفجر شد
سهیلا s_khatunekhab@yahoo.com نوشته:
حدود 2 یا سوم عید بود که خونوادم قصد داشتند برن مهمونی و چون مواد پذیرایی تو خونه نداشتیم مامان گیر داد که دخترم تو هم بیا. ولی من دوس نداشتم برم و آخرش موندم ولی مامان همش تأکید می کرد که اگه کسی در زد درو باز نکنم، بعد نیم ساعت یه نفر زنگ در خونه رو زد منم یواشکی رفتم که بفهمم کیه، کنار در که رسیدم از زیر در نگاه کردم دیدم دو تا چشم همینجوری داره منو نگاه میکنه (مهمونه هم داشت از زیر در نگاه می کرد) خودتون تصور کنید واقعاً سوتی بدی دادم
حسین محمدی h447m@yahoo.com نوشته :
يه روز تو دانشگاه از كلاس كه اومدم بيرون، دستشوئي شديدي داشتم. به همين خاطر وسايلم رو دادم به دوستم و رفتم دستشوئي. خلاصه بعد از خلاص شدن از اون وضعيت و كلي جلوي آينه ور رفتن، همين كه اومدم پام رو بگذارم بيرون، يهوئي با چهار تا ادختر روبرو شدم كه همگي زدن زير خنده. من هم پيش خودم گفتم اينا قاطيدنا.... خودشون اشتباهي اومدن دستشوئي آقايون و حالا هم ميخندن!!!؟؟؟ اومدم بيرون و ديدم كه دوستام هم ايستادن و دارن ميخندن. برگشتم سمت دستشوئي و ديدم كه اي بابا.... من اشتباهي رفتم دستشوئي خانوما!!!!!!!!!!! از اون به بعد هر وقت با اين خانوما روبرو ميشدم من سرم رو ميانداختم پائين و اون نامردا ميخنديدن. حالا شانس آوردم اون موقعي كه من تو بودم، هيچ خانومي از داخل توالتها بيرون نيومد.
بهاره bahareh_b_f@yahoo.com نوشته:
من همیشه از آدم های چاق می ترسیدم. یک روز که برای آشنایی ازدواج با یک آقایی بیرون رفته بودم و ار بد روزگار طرف ورزشکار و هیکلی بود. گفت : شما چرا از آدمهای درشت و چاق می ترسید؟ منم نه برداشتم نه گذاشتم گفتم: آخه فکر می کنم اگه یه روز بیفته روی من , من که له میشم. دیگه خودتون حدس بزنین من و اون شخص چه حالی پیدا کردیم!!!
نرگس امیدی narges_omidi@yahoo.com نوشته:
من مدير روابط عمومی يک شرکت هستم روزی از يه سازمانی تماس گرفتن و من با مدير آنجا صحبت کردم بعد ازايان صحبتها ايشون گفت امری ندارين و من به جای عرضی ندارم گفتم نخير امری ندارم
دیبا sdibaei@yahoo.com نوشته:
سلام... سر كلاس زبان تخصصي در دانشگاه بوديم. استاد متني را داده بود كه مي بايست همه به زبان انگليسي ترجمه مي كرديم. ولي استاد از ترجمه همه بچه ها ايراد گرفت تا اينكه نوبت به يكي از دانشجويان پسر رسيد. اون بيچاره هم حسابي هول شده بود برگشت با صداي لرزون به استاد گفت:\" استاد چيز ما هم مثل مال بقيه است....\" همه تو كلاس در حد انفجار از خنده بودند .....
مهناز mahnazi_117@yahoo.com نوشته :
من تو یک شرکت تجهیزات پزشکی کار می کنم. یک همکار داریم که خیلی پسر ساده و باحالالیه . آخر ماه بود اومد به من گفت: ببخشید یه سوال دارم حقوق های مارو 25 به 25 هر ماه میدن، این 5 روز ما چی میشه این وسط؟؟ من که دیشتم از خنده می مردم گفتم چه فرقی میکنه تو فکر کن 30 به 30 حقوق میدن.
مونیکا monika_drn@yahoo.com نوشته:
یه شب تا دیر وقت سر کار بودم خیلی خسته بودم و فکرم حسابی مشغول بود . کارم که تمام شد می خواستم برم خونه از دفتر که اومدم بیرون رفتم اونطرف خیابون که سوار تاکسی بشم بعد از چند دقیقه که به خودم اومدم دیدم سوار یه پژو 206 شدم تازه رفته بودم جلو نشسته بودم و کیفمم گذاشته بودم روی صندلی عقب. خلاصه با شرمندگی پیاده شدم ولی خودمم هیچ وقت نفهمیدم چی شد که من این کارو کردم. پیروز باشید. سال ن مبارک
راز احمدی raz_ahmadi1386@yahoo.com نوشته :
سلام : یکی ازهمکارانم که منشی واحد بازرگانی است هر وقت میخواد وارد اتاق مدیر واحد دیگه ای بشه به منشی اون واحد میگه میتونم تشریف ببرم تو.یکبار هم به یک ارباب رجوع که پسر خوش قیافه ای بود و میخواست مدیر را ببیند گفت لطفا\" گوشی خدمتون
مریم نوشته:
سلام یه روز من داشتم با دوستم چت میکردم یه بنده خدایی گیر داده بود و همش pm میداد هی میگفت عکستو نشون بده و از این حرفا منم واسه اینکه دست به سرش کنم گفتم \"شما عکس ندارین؟\" ( که بعد بهش بگم خب برو عکس خودتو نگاه کن) ولی از شانس بد همینو واسه دوست خودم فرستادم و نتیجه این شد که دوستم باهام قهر کرد.
ابراهیم آقائی e_aghaei@yahoo.com نوشته :
خواهر خانمم رفته بود داروخانه دامپزشكي و نسخه شو داده بود براش بپيچند.
مهدی آجودانیان mahdiajodanian@yahoo.com نوشته :
یه روز من و برادرم توی یک پیاده روی شلوغ در حال خوردن شکوفه(اون یکی اسمش رو نمی گم ،خودتون می دونید) راه می رفتیم .من داشتم با آب و تاب در مورد ترافیک در خیابان حرف می زدم و اصلا حواسم به این نبود که برادرم ایستاده . از قضا فرد جلویی ما هم داشت شکوفه می خورد. (هر دو مون از یه مغازه خریدیم) من هم همینطور که شکوفه می خوردم از ترافیک گلایه می کردم.(نگو داشتم از شکوفه های آقای جلویی می خوردم) یهو سرم رو بالا آوردم و دیدم اینکه برادرم نیست.یارو هم که ماجرا رو فهمیده بود گفت : بخور پسرم. منم که عینه لبو شده بودم زود خودم رو به برادرم رسوندم.
داوود احمدی baleshekhis@yahoo.com نوشته:
سلام .يه روز قرار بود براي خواهر خانمم خواستگار بياد . پدر خانمم كه من داماد بزرگش بودم از طرفي پسر خواهرش گفت من هم در اين مجلس حضور داشته باشم .خلاصه ما كلي تيپ زديم و رفتيم مهمونها امدند . و در همون ابتدا كه داشتند حرفهاي اوليه را ميزدند .بچه هاي كوچه خيلي شلوغ ميكردند .داييم(پدر خانم ) به من اشاره كرد كه من به بچه هاي داخل كوچه بگم بروند اونورتر بازي كنند .چشمتون روز بد نبينه تا من پنچره ي كه تو حال و پذيرايي رو به خيابان بود را باز كردمو وسرم را با اعصبانيت بردم كه داد بزنم بگم بريد انور بازي كنيد يهو از من يه باد در رفت و من دلم ميخواست از همون جا بپرم پايين .خلاصه تا برگشتم ديدم همه دارند ميخندن .الان كه خواستگاره شده باجناق من هر وقت منو ميبينه ميگه چطوري گوزو
م.غ mahdi_ghafoori@yahoo.com نوشته :
سال سوم دبیرستان بودیم. یه دوستی داشتیم بهش میگفتیم سعید پست..ون. از بس هم این کلمه رو تکرار کرده بودیم که دیگه ورد زبونمون شده بود یه روز توی درس فیزیک استاد به من گفت بیا این حرکت ماشین های احتراق داخلی رو توضیح بده رفتم پای تخته و شروع به توضیح دادن کردم گفتم همونطور که میدونید وقتی پست..ون توی سیلندر بالا پایین میره! خودم نفهمیدم ولی بعد از چند لحظه دیدم کلاس منفجر شد!
پدرام djaligator65@yahoo.com نوشته:
سلام روز تولدم به خونه ی دوستم رفته بودم موقع خداحافظی مادر دوستم رو به من کرد و گفت تولد مبارک منم هول شدم گفتم تولد شما هم مبارک
No comments:
Post a Comment