به گروه اینترنتی جذاب و پر از تفریحات جالب ایران روشن خوش آمدید. از آرشیو ما در پایین صفحه نیز دیدن کنید

Saturday, March 22, 2008

[..:: IRANROSHAN ::..] ghesmate 6~~~Sootihaye shoma

 

 

 

 

 

 

 

به گروه شاد و بدون سانسور ایران روشن بپیوندید

http://groups.yahoo.com/group/Iranroshan

قسمت ششم××××سوتی های شما در سال 86

ستاره nm2usal@yahoo.com نوشته:

سلام . یک روز ناهار مهمون داشتیم , یکی از غذاها خورشت بادمجان بود . کم و بسیار خوشمزه .ماشالا اینقدر خوردن که زود تمام شد و مهمونا دنباله بقیش میگشتن .یکی از اقایون گفت : پس باقی بادمجونا رو بیار . منم هول شدم اومدم یکجوری محترمانه بگم که تموم شده , گفتم : شرمنده بادمجونا تموم شده با بادمجون خودتون بخورین .......(ما بقی ماجرام که معلومه )

 

Хитрый какой

 

محمد حسین m_borgi2002@yahoo.com نوشته :

 

با سلام حدود 15سال پیش شبها کلاس زبان میرفتم یک شب زمستانی برق کلاس رفت مستخدم کلاس بلافاصله چند شمع اورد واز قضا یک عددش را هم روبروی من روشن کرد این را نیز بگویم که یک عدد چراغ نفتی نیز نزذیک من بود که کلاس را گرم میکرد پس از چند لحظه ای برق امد ومن اشتباها بجای اینکه شمع را فوت کنم چراغ نفتی را فوت کردم وخاموش شد که یک دفعه دیدم کلاس از شدت خنده مثل بمب ترکید ومن از خجالت سرخ شدم

 

 

امیر ahang_sobh@yahoo.com نوشته :

سلام امیر هستم . یه روز تو خونه دانشجویی دور هم نشسته بودیم و من داشتم عینک ضد اشعه کامپیوتر جدیدی که گرون هم خریده بودم به بچه ها نشون می دادم ، داشتم میگفتم که از ویژگی های این عینک اینه که نمیشکنه (با دست داشت عینک بد بخت میپیچوندم) که یهو یکی از شیشه هاش رفت هوا و گوشش هم پرید . بچه ها تا صبح داشتند میخندیدند‌،

 

 

مهزاد joodi_abot_1986 نوشته:

من خدای سوتی و خاطره هستم و نمی دونم چرا اینقدر سوتی کلامی می دم که تقریبا هیچ کدوم رو اینجا نمیشه تعریف کرد. پوشیدن سارافن تازه مد شده بود رفتم یه سارافن خیلی ناز خریدم، فرداش پوشیدم رفتم دانشگاه ولی چون حراستمون خیلی گیره بلوز مخصوص زیر سارافن رو که خیلی تنگ بود نپوشیدم و یه بلوز آستین بلند صبح خوابالو پیدا کردم پوشیدم. از شانس عصر اون روز یکی از پسرهای دانشگاه که شدید تو کار زدن مخ من بود به حرف گرفتم. در حین صحبت دستمو بردم بالا موهامو مرتب کنم صدای قرچچچچ جر خوردن چیزی اومد بعد اون آقا از خنده منفجر شد. چشمتون روز بد نبینه آستین بلوزم کاملا پاره شده بود و آرنجم قلمبه افتاده بود بیرون !!! فرداش روم نمی شد برم دانشگاه.

 

قاسم mher_shahin@yahoo.com نوشته:

با سلام . یادمه روز درختکاری بود که از طرف منابع طبیعی برای ما دعوتنامه اومده بود یکی از دوستانی که همیشه سوتی های با حالی میده هم همراهمون بود . سوار ماشین شدیم و رفتیم تا به محل مورد نظر رسیدم همین طور که داشتیم با هم حرف میزدیم دوست با حال ما می خواست ما رو نصیحت کنه !! بعد یهو گفت بچه ها وقتی درخت رو در جای خودش قرار دادین با گل روش بیل بریزین (بنده خدا منظورش این بود که بابیل روش گل بریزین) دیگه همه از خنده روده بر شده بودند .

 

رامین.ن ramin_4002@yahoo.com نوشته:

یادمه این سوتی من مال چهارشنبه سوری بود و تقریبا دو سال پیش اما در نوبه خودش جالبه : با دوستان از مدرسه داشیتم برمی گشتیم که بحث چهارشنبه سوری اون سال شد که کی چیکار کنه و کجا قراره برن . همین طور که داشتیم حرف می زدیم من یهو برداشتم گفتم : راستی می دونین چهارشنبه سوری ، شب سه شنبه است ؟؟؟!!! دیدم همه زدن زیر خنده و دارن می خندن . اونوقت خودم فهمیدم چه سوتی دادم و مثلا می خواستم درستش کنم که نشد

 

عسل.ح mah_shar_68@yahoo.com نوشته:

سلام....منم می خوستم 1 خاطره بگم . توی مدرسه بادوستامون زیاد شوخی میکردیم یکی از شوخی هامون هم یک کار خیلی خطر ناک بود که پا پشت پای هم میکردیم و تا سه متر اون طرف تر و با کله می رفتیم. 1پسره توی مدرسه ی ما مسول سایت بود یک روز درست موقعی که از در سالن اومد بیرون یکی از دوستام در حال دویدن بود منم که سر این مسله که میتونم طوری پا پشت پاش کنم که بخوره زمین باهاش شرط بسته بودم از فرصت استفاده کردم و شرطم رو عملی کردم .فقط زمانی متوجه شدم که همه حتی اون پسره مسوله سایت ایستادن و دارن هر هر می خندن. اون دوست بیچاره هم فقط فوری خودش رو از محرکه خلاص کرد

 

م.ک نوشته:

اولین روز مدرسه بود و من برای اولین بار حضور در کلاس درس را تجربه می کردم. معلم وارد کلاس شد و بعد از احوال پرسی های معمول، نوبت معرفی شاگردان رسید. همه یک به یک خودشون رو معرفی کردند تا نوبت من شد. خوب عزیزم بگو ببینم اسم کوچیکت چیه؟ من که از شدت اظطراب سرخ شده بودم ، با ترس و نگرانی بلند شدم و جواب دادم : خانم اجازه من اسم کوچیک ندارم . خانم معلم با مهربونی گفت: خوب عزیزم اسمت چیه؟هنوز بعد از گذشت سالها وقتی به یاد اون روز می افتم

 

 

فرزین فلکی farzin_net2007 نوشته:

بزارید سوتی یکی از دوستامو بگم :بعد مدتی که یکی از دوستامون به علت متاهل شدن بین ما نمیومد یه شب خانومشو پیچوند اومد پهلوی ما خونه مجردی شب گرفتیم خوابیدیم این بنده خدا طبق عادی که پیدا کرده بود توی خواب با نفر بقل دستیش ور میرفت اونم ما رو بیدار کرد که ببینیم ها ها ها ها

شاهین ماکوئی shahinmakooi@yahoo.com نوشته:

خاطره من بر میگرده به 35 سال پیش یادش بخیر چه دلخوشیهای داشتیم.بلی شب چهار شنبه سوری بود.ودر اون ایام دولت وقت خیلی به ایام نوروز و چار شنبه سوری اهمییت میداد هر سال خود دولت شب چهار شنبه سوری در تمام شهر ها نور افشانی خوبی در میدان های بزرگ بر گزار میکرد و تمام مردم جمع میشدند و شادی و رقص و پایکوبی دیگه نگو کیف دنیا را می بردیم.و اون شب من با دوست دخترم قرار داشتم و نا گفته نماند اون موقع اکثرت خونه ها در شهرستان حمام نداشتند. باید به حمام بیرون میرفتیم .و دوست دختر من همون روزیعنی چیزی نمونده بود که هوا تاریک بشه وجشن چارشبه سوری ما شروع بشه قرار بود از حمام در بیاد و در این موقع پدرم به من گیر داده بود که برو خرما و گردو و چیزهای دیگه که بخر بیا .از اون طرف دوست دحترم نزدیک در امدن از حمام هست از طرفی دیگه باید برم خوراکی های چارشنبه سور ی بخرم بلاخره حرف پدر را هم نمیشد به زمین بیندازی الا کتک حسابی میخوردی.من رفتم با عجله خرما و کشمش و گردو خریدم ولی دیگه به کیفت اینها توجه ای نداشتم فقط میخواستم سریع به قرارم برسم اومدم خونه بابام که این خوراکی هارا دید تمام گردو هارا پرت کرد به سرو کله من اینها چه چیزی خریدی که گردو های سیاه ووو بلاخره من هم دنبال فرصت میگشتم دیگه پرت کردن گردو ها را بهانه کردم از خونه در رفتم و بلاخره دوست دخترم که از حمام در امده بود و بااون بقچه روانه خونه بود تونستم در وسط را بهش برسم و کلی باهم در اون مسیر کوتاه دلخوشی کردیم.یاد اون روزها بخیر

 

مریم فارابی losted_24@yahoo.com نوشته:

. من مریم هستم. یکی از خاطره های جالب و در عین حال به یادماندنی من برای تمام عمرم این بوده که: یک روز صبح زود مثل همیشه بلند شدم برم سر کار. طبق معمول بابام هم همزمان با من بلند شد که بره سرکار. نزدیکای آخر ماه بود منم بدجوری به پی سی خورده بودم. پول کرایه تاکسی هم به اندازۀ کافی نداشتم. نمی دونم اون ماه خیلی خرج کرده بودم از مامان و بابام هم خیلی پول گرفته بودم. روم نمی شد دوباره ازشون پول بگیرم. نمی دونم چی شد یه دفعه یک فکر شیطانی به سرم زد. دیدم بابام رفته حموم .کیفش هم گذاشته بود تو حال. با خودم گفتم برم سر کیفش ببینم میشه یه 2000 تومانی بردارم . آقا ما رفتیم سر کیف بابا . یواش یواش زیپ کیفو باز کردم . دیدم تو کیفش یه نایلون پر پول گفتم ببینم میشه از توش یه 2000 تومان برداشت که خودش نفهمه هی این ورو اون ور کردم که بردارم یا نه(آخه دختر یکی نیست به تو بگه تو که از این کارا تا حالا نکردی چه فکر احمقانه ای بود که به سرت زد) نایلون تو دستم بود که یهو دیدم بابام هنوز حوله رو درست حسابی دور خودش نپیچیده بود اومد بیرون دست پاچه شدم فکر کن نایلون تو دستم. اصلاً نفهمیدم چه جوری اومد بیرون. زرنگ بازی درآورده بود در حموم رو خوب نبسته بود . قشنگ مچ منو گرفت. گفت اون نایلونو بزار تو کیفم. زود زود. یک طرف خندم می یومد یک طرف دیگه ترسیده بودم شدید. خودش هم می خندید. گفت نمی دونم چی شد یهو با خودم گفتم این مریم یه کاری داره می کنه برم ببینم چی کار می کنه. راست می گه تازه 2 دقیقه هم نشده بود رفته بود حموم. منم با خودم فکر می کردم تا 10 دقیقه دیگه نمی آید. هیچی دیگه آبروم پیشش رفت. بیچاره چیزی نگفت. ولی من خیلی خجالت کشیدم. بهم گفت نمی دونم چی شد انگاری بهم الهام شده بود می خواستی این کارو بکنی. اینم از شانس ما. از این ماجرا فهمیدم که واقعاً شانس ندارم. البته می دونم کار خوبی نکردم ولی شیطونه دیگه بعضی وقتا به سراغ آدم میاد. ولی آدم باید مواظب باشه

 

جهت ارسال نظرات و پیشنهادات خود، اینجا را کلیک نمائید

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  __._,_.___

Your email settings: Individual Email|Traditional
Change settings via the Web (Yahoo! ID required)
Change settings via email: Switch delivery to Daily Digest | Switch to Fully Featured
Visit Your Group | Yahoo! Groups Terms of Use | Unsubscribe

__,_._,___

No comments:

Blog Archive