اینباکس ایمیلتان را برای ایمیل های کاری و مهم خود نگه دارید
از این پس ایمیل های گروه ها به پوشه مخصوص خواهند رفت
جهت اطلاع بیشتر اینجا کلیک کنید !
|  |  |  |
| | خوشبختي ما در سه جمله است تجربه از ديروز ، استفاده از امروز ، اميد به فردا ولي ما با سه جمله ديگر زندگي مان را تباه مي کنيم حسرت ديروز ، اتلاف امروز ، ترس از فردا از دكتر علی شریعتی | (رمان هستی من فصل پنجم ) مادرم از طریق یکی از همسایه ها قدیم و نزدیک مادرش خبر دار شد که برادر و مادرش به مشهد کوچ کرده اند. یادم می آید همان شب مادر یواشکی در اتاق خودمان موضوع کوچ مادر وبرادرش را برای پدر با گریه فراوان شرح داد و پدر قول داد که او را به مشهد خواهد برد تا خانواده اش را بیابد . هر چند که مادرو برادرش علاقه ای به دیدن مادر نداشتند. آه هستی جان من با همان چشم های معصوم کودکانه ام دیدم که مادر پدرم بعد از این که شنید پدر بلیط اتوبوس گرفته تا من و مادرم را به مشهد ببرد چه به روز مادرم آورد.هنوز هم وقتی آن صحنه را به یاد می آورم تمام وجودم از خشم می لرزد مادر بزرگم خبر نداشت که خواهرش به مشهد رفته و دخترش برای دیدن آنها به مشهد می رود فکر کرد ما برای تفریح و زیارت به مشهد می رویم. حسابی توی سر خودش زد و با لنگه کفش به جان مادرم افتاد و گفت: - تو پولهای مرا می دزدی و جمع می کنی و به شوهرت می دهی تا خرج سفرت کند؟ و مادر معصوم و مظلوم زیر ضربات او کتک می خورد و هیچ نمی گفت. عشق دیدن مادر و برادر لال و درمانده اش ساخته بود. چه بگویم که وقتی یادم می آید مادرم و برادرش را ببیند چه طور خشمگین می شوم! روزی که با هزار زحمت و یواشکی به ترمینال رفتیم و سوار اتوبوس شدیم را هرگز یادم نمی رود. مادرم خوشحال بود پدر از رضایت مادر خوشحالتر و من که پایم را از پاشنه خانه بیرون نگذاشته بودم حیران و با اشتیاق به خیابان ها و آدم ها نگاه می کردم و پر از شور و اشتیاق این سفر بودم چه سفری هستی جان؟ اتوبوس به راه افتاد و ما می خندیدیم و شاد بودیم. مادر می گفت: - اگر این آدرس که همسایه مادرم به او داده بر فرض محال هم اشتباه باشد به این می ارزد که به پابوسی امام رضا آمده ایم. پدر دائم می گفت: - قسمت بوده عزیزم و من چیزی از قسمت نمی فهمیدم. اتوبوس نصف راه را پشت سر گذاشته بود که راننده خوابش برد. همه مسافران در خواب شبانگاهی بودند. تک و توک مسافر بیدار مانده بود، راننده دائم چرت می زد و اتوبوس به این طرف و آن طرف کشیده می شد. عاقبت اتوبوس به سمت دیگر جاده منحرف می شود و همان موقع برخورد شدیدی با تریلی که از همان جاده و در واقع مسیر اصلی خودش می آمده پیدا می کند. مادرم مرا در آغوش داشت. یادم می آید موقع تصادف پدر مرا از آغوش مادر قاپید و سفت و محکم در آغوش خودش نگه داشت. صدای جیغ زن ها و بچه ها در آن سکوت شبانگاهی هنوز در گوشم است. بیشتر مسافرین در دم جان باختند که پدر و مادر من هم از همین مسافران جان باخته بودند گریه های سوزناک من دل هر کسی را اب می کرد. تمام کسانی که مرا دیدند و از آغوش خون آلود پدرم بیرون کشیدند متفق القول بودند که چون پدر سپر بلای من شده به من اسیب چندانی وارد نشده است. کار خدا بود یا قسمت یا تقدیر هر چه بود این بوده که من یتیم شوم. مادرم به عشق دیدن مادری که از او به خاطر عشق به پسرخاله اش کینه بهدل گرفته بود جان خود را از دست داد و پدرم به خاطر عشقی که به همسرش داشت و برای رضایت دل او کشته شد و در این میان من بودم که بی پدر و مادر شدم و به پاسگاه انتقال داده شدم. مرا به تهران آوردند من دختر باهوشی بودم مادرم حتی آدرس خانه مان را به من یاد داده بود آدرس را به مامورین گفتم و آنها مرا به مادر بزرگم تحویل دادند از سوگواری و ندامت مادر بزرگم چیزی نمی گویم چون خسته ات می کنم. همین قدر بگویم که انگار پدر و مادر من باید می مردند که مادر بزرگم به خودش بیاید و مهربان شود. او سرپرستی مرا به عهده گرفت و یک سال بعد از ازدواجم فوت کرد. این هم از قصه زندگی من که در 6 سالگی یتیم شدم. هستی دستش را روی دست مریم گذاشت و مریم در حالی که به شدت بغض کرده بود گفت: - حالا دیدی! من در زندگی ام رنج فراوان کشیدم که از همه بیشتر خاطره ای که ازارم می دهد یادآوری چشم های اشک الود مادرم است که در دوری از مادر وبرادرش گریان بود. من دیگر هیچ خبری از مادر بزرگم و دایی ام ندارم. فکر نکنم که انها هم هیچ گاه از مرگ مادر و پدر من با خبر شده باشند. هستی گفت: - عمه هایت چه؟ آنها را نمیبینی؟ مریم گفت: - اصلا دلم نمی خواهد با آنه ارفت و آمد داشته باشم. نمی خواهم چشمم به چشمشان بیافتد. به همید دلیل بعد از ازدواج با مهران دیگر ندیدمشان! قطع رابطه کردم این طوری راحت ترم. هستی آهی کشید و گفت: - قصه زندگی مادرت کمی به قصه زندگی من شباهت دارد مادر من نیز از ازدواج من و هومن و هدیه با فامیل اصلا راضی نبود اما من و هومن مثل مادر تو روی عشقمان پافشاری نکردیم. در واقع رضایت مادر را به خواست دلمان ترجیح دادیم و حالا هم زندگی می کنیم اما باز ته دلمان چیزی گنگ و مبهم به نام حسرت زبانه می کشد مریم گفت: - باید همه را سر فرصت برایم بگویی حالا بلند شو تا با هم به داخل سالن برویم حتما مهران نگران من شده و مادرت نگران تو! هستی از یاد آوری مادرش لبخندی زد و گفت - مادر من بیشتر از این که نگران من باشد نگران این است که خود را از مهمان ها مخفی می کنم هر دو خندیدند و به داخل رفتند شهلا با دیدن ان دو که وارد شدند به طرفشان رفت و گفت: - - هستی ؟ هیچ معلوم هست امشب چرا پیدایت نیست؟ از اول مهمانی تا الان روی هم 5 دقیقه هم با من حرف نزدی؟ و سپس نگاهی به مریم انداخت و گفت - معلوم است دیگر ! دوست جدید پیدا کردی باید هم مرا تحویل نگیری مریم لبخندی زد و گفت: - مرا ببخشید امشب حسابی هستی را از شما دور کردم راستش هستی جان ان قدر جذاب و خوش صحبت است که ادم از صحبت کردن با او خسته نمی شود هستی تشکر کرد و با شهلا و مریم را همراهی کردند باز هم نگاه سنگین فرهاد را روی خودش احساس کرد اما اصلا نگاهی به طرف او نیانداخت احساس کرد که در سرش درد پیچیده است کاش زودتر این مهمانی تمام می شد و او به اتاقش می رفت و استراحت می کرد ادامه دارد ... >> ( مونا )<< mona_badgirls666@yahoo .com  آرشیو فصل های رمان: رمان هستی من - فصل چهارم | دست گرمی شانه اش را فشرد چرخی زد و مریم را پشت سرش دید خود را در آغوش مریم انداخت و هق هق کنان گفت: - خسته ام مریم خدا کی به من نگاه می کند؟ مریم دلسوزانه دست به موهایش گشید و گفت: - کافیه هستی جان! حیف این چشم های زیبا نیست که دائما در آشک غرق اند؟ می دونم که دلت گرفته ! حال و هوایت مثل اسمان ابری و گرفته است. احساسات لطیفت را درک می کنم عزیز دلم. اما باید تحمل کنی. مهران به من گفته که تو برای چی به خواستگاری اش پاسخ رد داده ای! به خاطر همین فرهاد خان نه؟ می دانم حس تو الان چه حسی است؟ حس یک غرق شده که هیچ امیدی به ساحلندارد! اما باید به خدا توکل کنی او در چنین مواقعی پاره تخته ای یا هر چیز کوچک دیگری را برای نجات بنده اش پدید می آورد . دلت را به خدا بسپار هستی جان چیزی بگو تا سبک شوی. جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... | رمان هستی من - فصل سوم | برای لحظه ای نگاهش در نگاه گرم فرهاد گره خورد و جز حسرت و ندامت در آن چیزی ندید . فرهاد نفس بلندش را که شبیه به اه بود بیرون فرستاد و گفت: - هنوزم بعد از سال ها وقتی می بینمت نفسم می گیرد هستی! حالت چطور است؟ هستی زیر لب گفت: - ممنونم خوبم و سرش را به طرف ششه پنجره چرخاند و گفت: - عجب بارانی می بارد ! خیال بند آمدن هم ندارد. جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... | رمان هستی من - فصل دوم | نرسیده به آشپزخانه صدایی نازک و شاد او را از حرکت باز ایستاد - هستی خانم؟ سرش را به عقب برگرداند و گفت: - بله؟ همسر مهران با لبخند جلو آمد و گفت: - سلام . من مریم هستم ، همسر مهران - سلام خانم ارین حال شما چه طوره؟ مهران و هومن نیز به طرف آنها امدند و مهران هم سلام کرد هستی کمی دستپاچه شد و جواب داد. مریم دست جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... | رمان هستی من - فصل اول | خونسرد و بی خیال فارغ از هیاهوی سالن خانه پدرش روی مبل راحتی لم داده بود یک پایش را روی پای دیگرش انداخته بود و سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود حواسش به همه مهمان ها بود اما ظاهرا از دیدرس همه پنهان بود و کسی توجهی به او نداشت جز معدود مهمان هایی که رد می شدند ... جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... |  اين ایمیل را براي دوستان خود Forward كنيد.  " سفر به طبیعت سوباتان (بهشت ایران) ییلاقات تالش " 2.5 روزه چهارشنبه، پنجشنبه و جمعه ( 3 و 4 و 5 تیرماه 1389 ) بازدید از طبیعت بکر و زیبای سوباتان  تحت مجوز رسمی از سازمان ایرانگردی و جهانگردی آخرین مهلت ثبت نام تا دوشنبه 31 خردادماه 89 جهت ثبت نام و اطلاعات بیشتر اینجا کلیک کنید. با گروه ایران روشن هر روز را به بهترین شکل تجربه کنید! | |
| |  | |
__._,_.___
__,_._,___
No comments:
Post a Comment