اینباکس ایمیلتان را برای ایمیل های کاری و مهم خود نگه دارید
از این پس ایمیل های گروه ها به پوشه مخصوص خواهند رفت
جهت اطلاع بیشتر اینجا کلیک کنید !
| | | |
| | ( رمان خیال یک نگاه قسمت هشتم ) فروزان باز هم از آنها تشكر كرد و بعد سوزان را كه خوابيده بود به آغوش گرفت و با خداحافظي كردن از خانه خارج شد در وجودش غوغايي به پا بود فريدون خواسته بود او را برساند باور نمي كرد از تنها ماندن با او مي ترسيد اما تصميمي گرفت به خودش مسلط شود فريدون به ماشين تكيه داده بود و سيگار مي كشيد با ديدن فروزان در عقب ماشين را باز كرد فروزان با ديدن سيگار پسر عمو متعجب به او نگاه كرد اما فريدون خود را از نگاه او دور كرد رفت و پشت فرمان نشست وقتي فروزان سوار شد فريدون حركت كرد سوزان در آغوش مادرش به خواب رفته بود سكوتي بر قرار بود فروزان كه گويي از اين سكوت راضي نبود به بيرون چشم دوخته بود و به فريدون توجهي نمي كرد ولي فريدون هيجان زده شده بود فروزان دوباره بعد از چند سال در ماشين او نشسته بود تنها بودند دوست داشت با او حرف بزند به او بگويد كه مثل گذشته دوستش دارد اما او را نبخشيده بود غرورش به او اجازه نمي داد كه به گرمي با فروزان برخورد كند به آرامي رانندگي مي كرد در همان لحظه كه فريدون در درونش با خود مي جنگيد فروزان سرش را برگرداند و به او نگاه كرد يادش به خير. در گذشته وقتي با او تنها بود عادت داشت جلو بنشيند و اين بيشتر در خواست فريدون بود نگاه سنگين فروزان را احساس كرد و شانه هايش لرزيد فريدون ماشين را گوشه اي متوقف ساخت نفس نفس مي زد گويي هواي داخل ماشين خفه كننده بود و نمي توانست نفس بكشد فروزان با وحشت به او نگاه كرد مي خواست حالش را بپرسد، اما ترسيد دوباره با نگاه و لحن سرد و خشن او رو به رو شود فريدون پياده شد چند قدمي از فروزان فاصله گرفت سرش به شدت درد گرفته بود در يك لحظه از خودش متنفر شد كه چرا خواسته فروزان را برساند دستانش را دو طرف سرش گرفته بود و به اسمان و گاه به زمين مي نگريست. آشفته بود احساساتي شده بود حال غريبي داشت از خودش بدش مي آمد كه چرا اين قدر تهي شده چرا با فروزان دچار اين حالت شده بايد از فروزان متنفر مي بود اما نبود دوستش داشت اما نمي خواست او بفهمد. فروزان با نگراني به فريدون نگاه مي كرد نمي دانست چه كار كند ايا بايد ميرفت و از او مي پرسيد كه چه اتفاقي افتاده است؟ سوزان را روي صندلي خواباند و با ترس از اتومبيل پياده شد. فريدون نيز مايل بود او به كنارش بيايد اشك چشمانش را گرفته بود دلش مي خواست به شدت گريه كند فروزان در چند قدمي او بود خيلي ارام صدا كرد - فريدون! فريدون با شنيدن اسمش به سختي يكه خورد بغضش تركيد و به گريه افتاد همانطور كه پشت به او داشت ارام ارام اشك هايش را پاك كرد. فروزان مقابلش ايستاد فريدون متعجب و هيجان زده بود فروزان چشم در چشم او دوخت نم اشك را در نگاه او حس كرد و سر به زير انداخت با صداي لرزان گفت - فريدون مي دونم.و..... مي دونم كه باعث ناراحتي تو شدم مي دونم كه بودن با من برات سخت شده اما تحمل مي كني. مي دونم هنوز هم منو نبخشيدي نگاه گريانش را به نگاه فريدون دوخت و ادامه داد: - ولي من ازت مي خوام حلالم كني منو ببخشي تو با اين نگاهات اتيشم مي زني خردم مي كني منو ببخش من غير از اين هيچ توقعي از تو ندارم روي زمين جلوي پاهاي فريدون زانو زد و ادامه داد - منو ببخش! چقدر ديدن چشم هاي گريان فروزان او را عذاب مي داد چقدر ديدن فروزان ان هم در ان حالت برايش سخت بود غرورش را ناديده گرفت. در برابر فروزان غرور معنايي نداشت در مقابل نگاه فروزان غرورش به خاكستر تبديل مي شد زيرا عشق او بود كه وجودش را به خاكستر مبدل مي كرد بازوان او را گرفت و بلندش كرد - فروزان خواهش مي كنم گريه نكن. اگر تو با بخشش من ارامش پيدا مي كني باشه قبول اما اين جوري نكن دختر! اين جوري نابودم مي كني مي فهمي؟ دلم مي خواست اون طوري كه دلم مي خواهد باهات حرف بزنم درددل كنم. اما حيف نمي شه فروزان تو دنيام رو نابود كردي. وجودم رو از درون متلاشي كردي ولي بذار حداقل اين جسم به خاطرات سالم باشه ديگه جسم بي روحم رو ويران نكن داغونم فري داغون. تو هم با نگاهت اتيشم مي زني. او را رها كرد و به طرف ماشين رفت دست ها را روي ماشين تكيه داد و سنگيني اندامش را روي دست ها انداخت او باز هم اقرار كرده بود . دلش نمي خواست در مقابل او بي اراده شود اما امكان نداشت. گويا فروزان طلسمي جادويي بود كه چشمان فريدون را به روي حقايف مي بست فروزان با ناراحتي كنار او ايستاد و گفت - به خاطر همه چيز متاسفم اميدوارم بتونم جبران كنم كمكم مي كني؟ فريدون پرسيد: - چگونه؟ فروزان با عجله گفت - همين كه با تمام وجود از ته دلت منو ببخشي كمك بزرگيه - باشه من تو رو بخشيدم اما بدون گناه عشق نابخشودنيه و با اين جمله سوار ماشين شد فروزان همان طور ايستاده بود دريافت كه بخشش فريدون زباني است و او هرگز به راستي او را نمي بخشد به اسمان نگاه كرد اهي كشيد و به ارامي سوار شد فريدون بدون هيچ حرفي حركت كرد فروزان چنان در خود فرو رفته بود كه وقتي فريدون گفت رسيديم با تعجب به او نگاه كرد و گفت - رسيديم؟ چه زود! پياده شد . خواس تسوزان را بغل كند كه فريدون با دست او را كنار زد و خودش سوزان را در اغوش گرفت و گفت - تو برو در رو باز كن فروزان به سرعت بالا رفت و در را باز كرد و داخل شد در را باز نگه داشت تا فريدون نيز داخل شود اما او ايستاد و گفت - بيا دختر تو بگير - نمي يايي تو - نه سوزان را به آغوش او داد و خواست در راببندد كه فروزان گفت - فريدون فريدون نگاهش كرد فروزان نيز در سكوت در را به ارامي بست و از ان جا رفت چه شب سختي بود شبي تلخ و ناراحت كننده فريدون بعد از مدتي كه بيه دف خيابان ها را پيمود به خانه رفت و خواست با خود كمي خلوت كند و دوباره به فروزان بينديشد كسي كه ارامش به او مي داد فروزان نيز به اسمان نگاه مي كرد و به او مي انديشيد. باور نمي كرد كه چنين عاجزانه از او طلب بخشش كند با خود گفت: (( خدايا چرا اين دنيا با من سر جنگ داره؟ چرا با من ناسازگاره؟ چرا بايد هميشه احساس حقارت و كوچكي كنم؟ چرا بايد مدام از روي شرمندگي سرم رو به زير بيندازم و از نگاه ديگران بگريزم؟ كاش پدر و مادرم زنده بودند اي كاش!! آه بابا كجايي تا دختر دردانه ات را در آغوش بفشاري وب گي كه دوستش داري /؟ بگي كه تمام زندگيته؟ كجايي بابا؟ كحايي مامان؟ كجايي تا دست نوازش گر پر مهرت را به سرم بكشي و به درد دلم مرحم بذاري؟ چرا دنيا با من اين گونه كرد؟ اگر گناهم عشق بود ايا سزاش از دست دادن عزيزانم بود؟ خدايا كمكم كن. كمكم كن....)) با احساس دست هاي سوزي رو گونه هايش چشم گشود و در چشم هاي اسامي دختركش خيره شد - سلام مامان جونم صبح خيرت باشه! فروزان خنديد لپ هاي او را كشيد: - سلام عروسكم صبح به خير ! نه صبح خيرت باشه سوزي كودكانه خنديد هنگام صرف صبحانه سوزان پرسيد - مامان كي اومديم خونه مون به او نگاه كرد و گفت: - ديشب عمو فريدون ما رو اورد و با يادآوري شب گذشته چهره اش غمگين شد به فكر فرو رفت چقدر ديشب شب ناراحت كننده اي بود صحبت كردن با فريدون طلب بخشش از او زانو زدن در مقابلش اشك هايش كه نشان از غم دروني اش بود همه را به خاطر اورد اهي كشيد اميدوار بود فريدون او را ببخشد. زماني كه مشغول شستن دست هاي سوزان بود صداي نزگ خانه او را متعجب كرد در را باز كرد با ديدن خانواده عمو پشت در خانه كم مانده بود قالب تهي كند جلوتر رفت و با صدايي لرزان گفت - سلام خوش آمديد عمو با خنده گفت - مهمون نمي خواي؟ - آه عموجون خيلي خوش اومدين بفرمايين بفرمايين همگي با هيجان و شادي وارد شدند دسته گلي در دستهاي فرناز بود كه ان را به فروزان تقديم كرد فرهاد در همان ابتداي ورود با لودگي باعث خنده همه شد ولي فريدون فقط سلام كردچشم هاي سرخ و بي خواب بود وقتي همه نشستند فروزان با هيجان و در حاليك ه سكوت كرده بود به انها نگاه مي كرد باورش نمي شد كه بعد از 5 سال براي اولين بار مهمان به خانه اش بيايد زبانش بند امده بود عمو گفت: - ديشب كه تو رفتي تصميم گرفتيم امروز بياييم خونه ات بدون دعوت زن عمو گفت - عزيزم چون عجله اي شد نتونستم هديه اي برات بخرم بعدا از خجالتت در مي يام فرناز لبخند زنان گفت - فروزان از خودمونه ناراحت نمي شه اگر كادوش رو دير بگيره فروزان لب به سخن باز كرد و گفت - همگي خوش اومدين خيلي خيلي خوشحالم كردين راستش من چنان هول شدم كه نمي دونم چي بگم فقط بدونين خيلي خوشحالم و سريع به اشپزخانه رفت قطرات اشكي را كه بر گونه اش غلتيده بود با سر انگشت پاك كرد فرناز امد و گفت - فروزان تورو خدا امروز گريه نكن چون اشكام تموم شده و اگه با جمع همراهي نكنم مي گن دختره بي احساسه خنديد و فروزان را نيز خندادند فروهاد و سوزان سخنگويان مجلس شده بودند فروزان و فرناز با ميوه و چاي وارد شدند و نشستند فرهاد و به فروزان كرد و گفت - دختر عمو جان زياد زجمت نكش مي ترسم وزن كم كني نگاهي به پدر كرد و ادامه داد - بابا مي بينين فروزان چقدر چاقه داره مي تركه سوزان براي اين كه از مادرش دفاع كند گفت - نخيرم مامانم خيلي هم لاغره فريدون گفت - عزيزم فرهاد شوخي مي كنه نه كه خودش خيلي لاغره همه رو چاق مي بينه! فرزانه با تعجب گفت - وا بيچاره فرهاد پوست و استخونه چاق نيست! همه خنديدند و زن عمو به شوخي گفت - امان از دست تو! فريدون با لبخندي گفت - زن و شوهرهاي امروزي اند ديگه زن عمو گفت - تو هم زن بگيري مي شي مثل همين ها فريدون با جديت گفت - مادر من چند دفعه بگم اين بحثو پيش نكش زن عمو با ناراحتي گفت - خب منم ارزو دارم مي خوام دامادي پسر بزرگم رو ببينم - مادر من به موقعش اما حالا اصلا اين بحث درست نيست لطفا تمومش كنيد همان طور صحبت مي كردند وفرهاد با صحبت هايش صداي فرزانه را در مي اورد ناگهان فروزان بلند شد و گفت ادامه دارد ... >> ( مونا )<< mona_badgirls666@yahoo .com آرشیو فصل های رمان: رمان خیال یک نگاه - فصل هفتم | فرهاد از اينه به فروزان كه رنگ پريده و مضطرب بود نگاه مي كرد وضعيت او را كاملا درك مي كرد ولي مايل نبود تا اين حد رنج بكشد هر چه با فروزان صحبت مي كرد و مي خواستند كه او گذشته را فراموش كند فايده اي نداشت در طي سال هاي گذشته و در تنهايي اش بسيار رنج كشيده بود گويي گذشته و تلخي هايش نمي خواست سايه شومش را از زندگي او بردارد. فرهاد لبخندي زد و خواست با صحبت هاي طنز آلودش او را از اين حالت خارج كند اما فروزان به هيچ وجه تمايلي به شوخي هاي او در اين وضعيت نداشت. جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... | رمان خیال یک نگاه - فصل ششم | فروزان هنوز هم مردد بود چند بار مي خواست به خانه آنها تلفن بكند و بگويد كه منصرف شده اما هربار به طرف گوشي مي رفت بيهوده بود سوزان هم از حركات مادرش تعجب مي كرد از ديروز كه فرهاد تركش كرده بود مدام به مهماني مي انديشيد و به اين كه چگونه با عمو رو به رو شود با زن عمو دخترش و .... جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... | رمان خیال یک نگاه - فصل پنجم | مثل هميشه صبح فرا رسيده بود فروزان همچون روزهاي قبل سوزي را اماده كرد دخترك زودتر از مادر از خانه خارج شد و در راه پله ايستاد فروزان نيز به دنبال كارتش مي گشت اما ان را پيدا نمي كرد در راه پله ها بهرام در حال پايين آمدن با ديدن دخترك لبخند زد و گفت - سلام خانم كوچولو سوزان نگاهش كرد و گفت - سلام تو همون آقاهه هستي كه از مامانم ترسيدي يادته!! جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... | | رمان خیال یک نگاه - فصل چهارم | فرزانه در حالي كه اشك مي ريخت به طرف فروزان رفت و گفت - به خدا منظوري نداشتم نمي خواستم ناراحتت كنم اصلا چنين قصدي نداشتم اخه خودت مقصري كه بد برداشت مي كني مدام مي خواي تا يكي حرف مي زنه بزني تو دهنش و بگي ازارت مي ده فروزان چشمان زيبايش را به او دوخت و گفت... جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... | | رمان خیال یک نگاه - فصل سوم | فروزان با تعجب نگاهي به او كرد و گفت: - كدوم عمو؟!!!!!!!!!! - خب عمو ديگه يه عموي تازه پيدا كردم نه نه دو تا عموي تازه . فروزان مي دانست كه سوزان با هر كسي دوست شود او را عمو صدا مي كند بنابراين تعجبي نكرد - حالا اسم عموهاي تازه ات چيه؟ - عمو اسفندي!! فروزان با خنده پرسيد: - چي ؟ عمو اسفندي كيه؟ فرزانه لبخند زنان با شيريني جلو امد و گفت - عمو اسفنديار رو مي گه رفته بوديم اونجا فروزان با وحشت به او نگاه كرد و پرسيد: جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... | | رمان خیال یک نگاه - فصل دوم | رئيس چيزي نگفت و وارد اتاقش شد فروزان آن روز هم مثل روزهاي ديگربه كارش مي رسيد. سخت مي كوشيد تا كسي از او ايرادي نگيرد. مي خواست نمونه باشد. مي خواست فردي مفيد باشد اما به نظر خودش ديگر هيچ گاه نمي توانست فردي خوب و مفيد براي جامعه اش باشد فكر مي كرد كه فردي سرخورده و بدبخت است. كه اجتماع نيازي به وجودش ندارد. احاسي تلخ هميشه در وجودش بود و نا اميدش مي كرد اما گرماي عشق ، عشقي كه ديگر وجود نداشت نا اميدي اش را به اميد واقعي تبديل مي كرد در محيط كارش با كسي دوست نشده بود از دوست شدن با اشخاص ، حتي زنان و هم جنسان خود وحشت داشت چرا كه همان دوستي با دختران و زنان زندگي اش را نابود كرده بود . دوستاني كه حتي باعث شده بودند او پاكدامني اش را از دست بدهد. جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... | | خيال يك نگاه قسمت اول | خانه در سكوت فرو رفته بود. اسمان چادر سياه اش را به سركشيده بود و درخشندگي مرواريدها روي آن چشم آدمي را به تماشا وا مي داشت. با نگاه كردن به اسمان و دقيق شدن به آن در شب به تيرگي و مغموم بودن ان مي شد پي برد. در سكوت به اسمان نگاه مي كرد،چه شب هايي كه در نظرش اين اسمان به جاي رنگ سياهي و تيرگي براي او رنگ روشني و ارامش داشت...رنگ عشق جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... | | اين ایمیل را براي دوستان خود Forward كنيد. با گروه ایران روشن هر روز را به بهترین شکل تجربه کنید! | |
| | | |
__._,_.___
No comments:
Post a Comment