اینباکس ایمیلتان را برای ایمیل های کاری و مهم خود نگه دارید
از این پس ایمیل های گروه ها به پوشه مخصوص خواهند رفت
جهت اطلاع بیشتر اینجا کلیک کنید !
| | | |
| | خوشبختي ما در سه جمله است تجربه از ديروز ، استفاده از امروز ، اميد به فردا ولي ما با سه جمله ديگر زندگي مان را تباه مي کنيم حسرت ديروز ، اتلاف امروز ، ترس از فردا از دكتر علی شریعتی | ( رمان خیال یک نگاه قسمت ششم ) فروزان هنوز هم مردد بود چند بار مي خواست به خانه آنها تلفن بكند و بگويد كه منصرف شده اما هربار به طرف گوشي مي رفت بيهوده بود سوزان هم از حركات مادرش تعجب مي كرد از ديروز كه فرهاد تركش كرده بود مدام به مهماني مي انديشيد و به اين كه چگونه با عمو رو به رو شود با زن عمو دخترش و .... آه فريدون چطور مي توانست درمقابل فريدون بايستد وحشت نگراني و اضطراب وجودش را فرا گرفته بود بعد از گذشت 5 سال هنوز هم با ياد آوري سخنان عمو شرم تمام وجودش را فرا مي گرفت عمويش ديگر نمي خواست او را ببيند جالا چطور مي توانست تصور كند كه تا چند ساعت ديگر با آنها رو به رو خواهد شد از همه خجالت مي كشيد و از اين همه شرمساري در رنج بود سوزان پرسيد : - مامان چرا نگراني؟ - عزيزم نگران كه نيستم سوزان پرسيد: - مامان چرا اين قدر راه مي ري و با خود ت حرف مي زني؟ فروزان در حاليك ه سعي مي كرد اعصابش را كنترل كند گفت: - چيزي نيست سوزان پرسيد: به خاطر مهموني خاله فرزانه ناراحتي مگه نه؟ فروزان به او نگاهي كرد و در دل به هوش و ذكاوت سوزان آفرين گفت به دل بزرگي كه به خاطر او مي سوخت لبخندي زد و گفت - عزيزم اين مهموني... به ساعت نگاه كرد چقدر زمان با سرعت مي گذشت دقيقا 4 بعد از ظهر بود در همان لحظه بود كه صداي زنگ خانه او را از جايش پراند سوزان با خوشحالي دويد و در را باز كرد فروزان نيز به دنبال او رفت فرهاد در حاليك ه مي خنديد گفت - سلام خوشگل عمو حالت چطوره؟ فروزان جلوتر امد و گفت - سلام فرهاد فرهاد با خنده گفت - به به دختر عموجان عزيزم حاضري؟ - راستم نمي دونم! - يعني چي نمي دونم حالت خوبه؟ - آره خوبم عمو اينا اومدند؟ فرهاد تاييد كرد فروزان مي خواست بگويد منصرف شده كه فرها د خودش پيشدستي كرد و گفت - بهتره زودتر حاضر شي و بياي فكر اين كه نمي خواي بياي رو هم از سرت بيرون كن دست سوزان را گرفت و همراه او پايين رفت و به فروزان ياد آوري كرد كه در كوچه منتظر او هستند فروزان همان طور ايستاده بود نگاهي به اسمان كرد و گفت - خدايا چه كنم؟ به ناچار رفت تا حاضر شود فرهاد همراه سوزان در كوچه ايستاده بود و او را مي خنداند در اين هنگام بهرام به داخل كوچه پيچيد سوزان با ديدن او گفت - عمو فرهاد عموي تازه ام داره مي ايد اوناها اوناها فرهاد به سمتي كه سوزان اشاره كرد نگاه كرد با ديدن شخص مورد نظر چنان جا خورد كه نزديك بود قالب تهي كند او بهرام بود دقيق تر نگاهش كرد بهرام نزديك تر امد هنوز فرهاد را درست و حسابي نگاه نكرده بود سوزان جلو پريد و گفت - سلام عمو بهرام بهرام نيز خوشحال ازديدن دخترك زيبا گفت - سلام عزيزم تو هنوز اسم من يادته؟ - من اسم عموهام يادم نمي ره - خب من هم اسم تو رو از ياد نبردم سوزي خوشگله؟ فرهاد ناباورانه گفت - به به بهرام خودتي پسر؟! بهرام هم به شخص مقابلش نگاهي كرد لحظاتي به چهره فرهاد نگريست و بعد در حالي كه مي خنديد با شادماني گفت - فرهاد خودتي بي وفا؟ هر دو با هيجان يكديگر را در آغوش كشيدند بهرام و فرهاد دو دوست دوران دبيرستان بودند كه دوستي انها همان گونه كه خود عهد بسته بودند تا ابد پايدار بود بعد از پايان دبيرستان بهرام همراه خانواده اش به شهرستان رفته بود و به همين دليل از هم جدا شده بودند. خانواده فرهاد هم منزلشان را عوض كرده بودند بنابراين نامه هاي بهرام بي جواب ماند و او در انتظار خبري از فرهاد ماند فرهاد نيز كه به علت مسائل و مشكلات خانوادگي همه چيز را فراموش كرده بود از ياد بهرام غافل مي شود اكنون كه بعد از گذشت چند سال يكديگر را مي ديدند چنان هيجان زده شده بودند كه نمي دانستند چه كنند در اين ميان سوزان متعجب و با نگاهي پرسش گرانه ان دو را مي نگريست - شما ها چرا اين طوري شديد؟!! فرهاد كه بسيار خوشحال بود به او نگاه كرد و گفت - چطوري عزيز دلم؟ - خب چرا يكهو پريديد بغل هم مگه با هم دعوا دارين؟ بهرام خنديد و گفت - نه عزيزم ما همديگه رو دوست داريم در همان لحظه فروزان با ظاهري ساده قدم در كوچه گذاشت و فرهاد را ديد كه چگونه صميمانه با بهرام همسايه اش صحبت مي كند او نيز متعجب شد بهرام با ديدن او لرزش خفيفي را در قلبش احساس كرد با صدايي كم و بيش لرزان سلام كرد فروزان نيز به ارامي جوابش را داد و بعد رو به فرهاد كرد و پرسيد - حيلي خوشحالي! چي شده!؟ - فروزان جان معرفي مي كنم دوست بسيار بسيار بسيار صميمي و عزيز من بهرام چند سال بود همديگر رو گم كرده بوديم اما حالا ناگهاني خدا جون باورم نمي شه فروزان گفت - من كه نمي فهمم تو چي مي گي واضح بگو ببينم فرهاد با خنده گفت - بابا جون دارم مي گم من دوستم بهرام رو پيدا كردم فروزان خيلي معمولي پرسيد - مگه تا حالا همديگو گم كرده بوديم؟ - خب اره ديگه چند سال بود كه از هم بي خبر بوديم اما حالا به طور تصادفي همديگر رو ديديم فروزان لبخندي زد و سوار ماشين شد سوزان با خنده گفت - مامان نمي دوني كه چطوري يك دفعه دوتايي پريدند بغل همديگه خيلي خنده دار بود فروزان به خاطر خوشحالي سوزان لبخندي زد و گفت - عزيزم كارهاي ادم بزرگ ها هميشه خنده داره!!!! سوزان رو به فرهاد كرد و گفت - عمو مگه نمي ريم؟ فرهاد گويي تازه يادش افتاده باشد گفت - اي داد بي داد يادم رفته بودها الان مي ريم به بهرام نگاهي كرد و ادامه داد - ببينم بهرام ادرست كجاست؟ چون الان عجله داريم بايد بريم اما مطمئن باش كه به سراغت مي يام خيلي حرف ها واسه گفتن دارم فروزان گفت - فرهاد خان دوست شما در ساختمون ما و طبقه سوم زندگي مي كنند ادرسو فهميدي! - خيلي عاليه الان مي ريم ديگه خب بهرام جان صبر كن من هم شماره تلفن و ادرسم رو بهت بدم بعد روي تكه كاغذي ادرس و شماره تلفن رو يادداشت كرد و به دست بهرام داد - با من تماس بگيري ها - چشم حتما مطمئن باش راستي با پدرت اينا هستي - كجاي كاري بابا بنده عيال وار شده ام ديگه از بابا اينا خبري نيست و خنديد! ادامه دارد ... >> ( مونا )<< mona_badgirls666@yahoo .com آرشیو فصل های رمان: رمان خیال یک نگاه - فصل پنجم | مثل هميشه صبح فرا رسيده بود فروزان همچون روزهاي قبل سوزي را اماده كرد دخترك زودتر از مادر از خانه خارج شد و در راه پله ايستاد فروزان نيز به دنبال كارتش مي گشت اما ان را پيدا نمي كرد در راه پله ها بهرام در حال پايين آمدن با ديدن دخترك لبخند زد و گفت - سلام خانم كوچولو سوزان نگاهش كرد و گفت - سلام تو همون آقاهه هستي كه از مامانم ترسيدي يادته!! جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... | | رمان خیال یک نگاه - فصل چهارم | فرزانه در حالي كه اشك مي ريخت به طرف فروزان رفت و گفت - به خدا منظوري نداشتم نمي خواستم ناراحتت كنم اصلا چنين قصدي نداشتم اخه خودت مقصري كه بد برداشت مي كني مدام مي خواي تا يكي حرف مي زنه بزني تو دهنش و بگي ازارت مي ده فروزان چشمان زيبايش را به او دوخت و گفت... جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... | | رمان خیال یک نگاه - فصل سوم | فروزان با تعجب نگاهي به او كرد و گفت: - كدوم عمو؟!!!!!!!!!! - خب عمو ديگه يه عموي تازه پيدا كردم نه نه دو تا عموي تازه . فروزان مي دانست كه سوزان با هر كسي دوست شود او را عمو صدا مي كند بنابراين تعجبي نكرد - حالا اسم عموهاي تازه ات چيه؟ - عمو اسفندي!! فروزان با خنده پرسيد: - چي ؟ عمو اسفندي كيه؟ فرزانه لبخند زنان با شيريني جلو امد و گفت - عمو اسفنديار رو مي گه رفته بوديم اونجا فروزان با وحشت به او نگاه كرد و پرسيد: جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... | | رمان خیال یک نگاه - فصل دوم | رئيس چيزي نگفت و وارد اتاقش شد فروزان آن روز هم مثل روزهاي ديگربه كارش مي رسيد. سخت مي كوشيد تا كسي از او ايرادي نگيرد. مي خواست نمونه باشد. مي خواست فردي مفيد باشد اما به نظر خودش ديگر هيچ گاه نمي توانست فردي خوب و مفيد براي جامعه اش باشد فكر مي كرد كه فردي سرخورده و بدبخت است. كه اجتماع نيازي به وجودش ندارد. احاسي تلخ هميشه در وجودش بود و نا اميدش مي كرد اما گرماي عشق ، عشقي كه ديگر وجود نداشت نا اميدي اش را به اميد واقعي تبديل مي كرد در محيط كارش با كسي دوست نشده بود از دوست شدن با اشخاص ، حتي زنان و هم جنسان خود وحشت داشت چرا كه همان دوستي با دختران و زنان زندگي اش را نابود كرده بود . دوستاني كه حتي باعث شده بودند او پاكدامني اش را از دست بدهد. جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... | | خيال يك نگاه قسمت اول | خانه در سكوت فرو رفته بود. اسمان چادر سياه اش را به سركشيده بود و درخشندگي مرواريدها روي آن چشم آدمي را به تماشا وا مي داشت. با نگاه كردن به اسمان و دقيق شدن به آن در شب به تيرگي و مغموم بودن ان مي شد پي برد. در سكوت به اسمان نگاه مي كرد،چه شب هايي كه در نظرش اين اسمان به جاي رنگ سياهي و تيرگي براي او رنگ روشني و ارامش داشت...رنگ عشق جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید. | > ادامه مطلب ... | | اين ایمیل را براي دوستان خود Forward كنيد. با گروه ایران روشن هر روز را به بهترین شکل تجربه کنید! | |
| | | |
__._,_.___
No comments:
Post a Comment