به گروه اینترنتی جذاب و پر از تفریحات جالب ایران روشن خوش آمدید. از آرشیو ما در پایین صفحه نیز دیدن کنید

Sunday, July 2, 2034

..:: IRAN ROSHAN ::.. Roman Hastye maN (part 15)



 

 
   
آموزش پاركور عينك 3 بعدي روشهاي جديد بستن شال
تل موی جادویی بانك تحقيقاتي دانشجو معجزه اي در افزايش قد
شال عشق نرم افزار تقويت امواج مغز كتاب ملودي عاشقانه زيستن
كارت پستال سخنگو روز قيامت را مشاهده کنید  آموزش تكنيكهاي تست زني كنكور
تغییر صدا هنگام صحبت با موبایل  آموزش تكنيكهاي تست زني كنكور نرم افزار مبدل گفتار به نوشتار
آموزش زبان انگليسي در خواب گردنبند پرسپوليس خیلی خیلی جالبه! ببنید تا باور کنید
آموزش تكنيكهاي تست زني كنكور روشهاي جديد بستن شال آموزش زبان نصرت بر روی موبایل
برترين نرم افزار آموزش زبان گردنبند مدل آيشواريا انگشتر تمام نگين سارينا
گردنبند استقلال آموزش زبان انگليسي در خواب خودكار دوربين دار بي سيم

Iranalive.ir - گروه اینترنتی ایران الایو

(رمان هستی من فصل پانزدهم )

 

 

خدا خواست و حامله شدم از خوشحالي روي پا بند نبودم انس و التي كه با بچه ام در وجودم بر قرار كرده بود به من نيرو مي بخشيد كه زندگي كنم و چشم به آينده بدوزم بچه ام را فرشته نجاتم مي دانستم خيلي خوشحال بودم اما همچنان كار مي كردم باز هم با وجود ويار شديد غذا مي پختم و جلوي مادر شوهرم و مهمان هايش مي گذاشتم تا اين كه مهرداد به دنيا آمد با آمدن مهرداد كمي ابرو و عزتم زياد شد مادر شوهرم خوشحال بود اما شوهرم تا ده روز به اتاقم نيامد و حالم را نپرسيد چرا كه مي ترسيد با ديدن بچه اش به مادرش بي احترامي كرده باشد
قديم جلوي مادر و پدرشان بچه خود را بغل نمي كردند و اين را يك نوع بي احترامي به بزرگ تر مي دانستند بچه دومم بلافاصله بعد از مهرداد به دنيا آمد دخترم صديقه كه به دنيا آمد هيچ كس خوشش نيامد حتي پدرش علي اصغر با اخم و تخم گفت:
- مهرداد را كه به دنيا آوردي خوشحال شديم و گفتيم پسرزايي اما با به دنيا آوردن اين زردنبو از چشمم افتادي
ناشكري مي كرد انگار كه دختر و پسر شدن بچه دست ما انسان هاست با ناشكري هاي پي در پي خدا را به خشم آورد تا اين كه صديقه ام لب حوض به زمين خورد و پايش شكست در رختخواب افتاد و ديگر بلند نشد. تب كرد و تشنج بالاخره هم تب از پا انداختش و مرد. بچه ام در يك سالگي در اثر نا شكري پدرش مرد بي هيچ عزاداري و بي هيچ ناراحتي تنها من بودم كه ضجه مي زدم و مي گريستم خدا به شوهرم غضب كرد چون بعد از صديقه ديگر من حامله نشدم و همه اين ها از ناشكرهاي واضح و پي در پي شوهرم و خانواده اش مي دانستم سال ها گذشت و وقتي مادر شوهرم ديد كه من ديگر براي پسرش بچه نياوردم زود دست به كار شد و براي علي اصغر زن گرفت. شب عروسي او تا صبح در اتاقم گريستم خانه هاي قديم يك حياط بزرگ بود با چند اتاق در دور تا دورش يك حوض بزرگ هم وسط آن بود كه با اب آن همه كار مي كردند آب توالت رفتن و اب ظرف شستن و لباس شستن همه از حوض تامين مي كردند به ندرت كسي شير اب را باز مي كرد مگر براي غذا بپختن. يكي از همين اتاق ها را به من و مهرداد دادند از نظر خودشان لطف بزرگي بود چرا كه مرا طلاق نداده بودند و اجازه داده بودند كه در آن خانه زندگي كنم. مهرداد با خون دل من بزرگ شد درست 9 ساله بود كه هوويم دختري براي علي اصعر به دنيا اورد و بعد از گذشت چهل روز از زايمانش مادر شوهرم سكته كرد و مرد بعد از آن شوهرم پير و شكسته شد معتاد و خيابان گرد شد. خدا تقاص مظلوميت مرا از آنها گرفت. الان مهرداد و زن و فرزند دارد و خيلي به من اصرار مي كند كه با آنها زندگي كنم اما خودم قبول نمي كنم اين هم قصه زندگي تلم من ! راضي شدي ياسمن جان؟
ياسمن در حالي كه بغض كرده بود و در سخنان پر درد صفيه خانم محو شده بود گفت:
- ممنون از اين كه چشم و گوش ما را به واقعيت هاي زندگي تان باز كرديد باور كنيد احترام قلبي و محبتم به شما چند برابر گذشته شد.
صفيه خانم برخاست و ارام و پر بغض دوباره به كارهايش مشغول شد.
بعد از صرف شام شاهرخ به پشت پنجره رفت و گفت:
- بچه ها بياييد دارد برف مي بارد.
من و ياسمن و شهلا با سرعت خود را به پشت پنجره رسانديم و از ديدن برفي كه روي زمين نشسته بود و از اسمان مي باريد جيغ كشيديم ان قدر زيبا بود كه دل از آدم مي برد شاهرخ گفت:
- مگر در قحطي برف مانده ايد كه اين طوري جيغ مي كشيد:
ياسمن گفت:
- حيف كه فاميل مسعود هستند و گر نه مي رفتيم برف بازي
شهلا گفت:
- كي به ما كار داره؟ يك كم برف بازي مي كنيم و زود بر مي گرديم سرجايمان مثل سه خانم مي نشينيم
در همين هنگام خانواده مسعود و فاميل و اقوامش يكي يكي بلند شدند كه بروند ياسمن گفت:
- آخ جان دارند مي روند
به قصد خداحافظي با آنها به طرفشان رفتيم وقتي انها رفتند هومن شروع به سر وصدا و لودگي كرد و چند بار هم تذكر داد كه جلوي فاميل مسعود رويمان نمي شد از جايمان تكان بخوريم فرهاد به سمتم آمد و گفت:
- هستي برويم در حياط قدم بزنيم.
- نه تو رو خدا فرهاد مگر مي خواهي مادر پوست كله ام بكند؟
- من مي روم تا مجلس گرم است و سر همه به مسخره بازي هاي هومن گرم است بيا
و با گفتن اين جمله به آرامي از در سالن خارج شد كمي بعد طاقت نياوردم و بلوز يقه اسكي روي لباسم به تن كردم و به دنبال فرهاد به حياط رفتم فرهاد ارام داشت روي برف ها قدم مي زد. شاخه هاي خشك درختان از برف پوشانده شده بودند با اين كه شب بود اما نور سفيد برف به چشم نوازش مي داد و منظره شب را نقره فام و جادويي كرده بود پاهايم را درست روي جا پاي فرهاد گذاشتم و به كنارش رسيدم. دست هايش را در جيب كرده بود و آمدن مرا مي نگريست گوشه لبش را لبخند پوشانده بود دستم را در دستش گرفت. گرمم شد دستم را كشيدم و گفت
- حالا نه فرهاد زود است كه اين قدر زود خودماني شويم
- چرا:؟ تو مال مني هستي يقين داشته باش
- حالا كه موقعه اش نيست در ضمن اگر مي خواهي مادرم با ديدن اين حركت از هستي ساقطم كند باشد حرفي نيست
- آخه دختر تو چرا اين قدر از مادرت مي ترسي؟
آمدم جوابش را بدهم كه يخ كردم برف پشت گردنم را پوشانده بود به پشت سرم نگاه كردم ديدم هومن و شاهرخ و شهلا و ياسمن در حالي كه گلوله هاي برف را در دستشان سبك و سنگين مي كنند آماده مبارزه اند مبارزه شروع شد من و فرهاد با سرعت برف گلوله كرديم و به سمتشان پرتاب كرديم اما مگر ما حريف انها مي شديم گرم برف بازي بودم و داد مي زدم
- اي ياسمن و شهلاي بي معرفت؟ با پسرها دست به يكي شديد؟
شهلا فرياد كشيد:
- حقت است تا تو باشي كه ما را قال نگذاري
وسط بازي من و شهلا و ياسمن در يك جبهه قرار گرفتيم و پسرها در يك جبهه ديگر هديه و مسعود كه در خانه ما مانده بود تا آخر شب برود نيز به حياط امدند هومن در يك حركت سريع مرا روي برف خواباند و صورتم را از برف پوشاند ياسمن و شهلا او را خواباندند و در پلوورش برف فرو كردند آن قدر بازي كرديم كه گرممان شد و برف هاي حياط پاك شد و جاي ان برف صاف و زيبا برف هاي له و گلوله شده گرفت مادر پشت پنجره آمد و گفت
- بياييد تو سرما مي خوريد
يا حرص مي خورد و مي گفت:
- آخر شب است مردم خوابيده اند
همه توافق كرديم و به داخل سالن برگشتيم عمه برايمان چاي داغ آورد كه حسابي مزه داد مسعود كه در اين برف بازي كمي رويش به روي ما باز شده بود گفت
- اين خاطره را از شب نامزدي من داريد يادتان باشد
هديه نگاهش كرد و لبخند زد
آن شب به همه ما خوش گذشت وقتي مهمان ها خداحافظي كردند ورفتند از نيمه شب هم گذشته بود دست دور گردن هديه انداختم و بوسه اي بر گونه اش نشاندم فكر اين كه هديه تابستان از پيش ما مي رود ناراحتم مي كرد اما به قول مادر اين شتري بود كه در خانه همه جوان ها مي خوابيد و به قول هومن كه مي گفت:
- كاش در خانه ما گله اش بخوابد.
 

 

ادامه دارد ...

 

 

>> ( مونا )<< 

 

mona_badgirls666@ yahoo.com

 

 

آرشیو فصل های رمان:

رمان هستی من - فصل چهاردهم

و از انجا خارج شد. مي دانستم امشب تا خيال من و خودش را راحت نكرده از خانه ما خارج نمي شود. به همين دليل هم آن قدر با شتاب و اضطراب به من فهماند كه تنها خواستگارم بايد خودش باشد. از نوع ابراز علاقه اش خنده ام گرفته بود.
اضطرابم فنجان ها در سيني مي لرزيد. هومن برخاست و سيني را از دست من گرفت و مشغول پذيرايي شد. شهلا لبخندي زد و گفت:
- تا حالا دخترهايي اين طور با شخصيت و فهميده ديده بودي؟ تا فهميديم فرهاد خان قصد خواستگاري دارد زود رفتيم دنبال نخود سياه

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل سیزدهم

- خود هستي مي داند كه تمام هستي من است. هستي من يكي است و آن دختر دايي عزيزم.
خجالت كشيدم و به ياسمن كه با نگاهي پر مهر به من مي نگريست لبخند زدم. شهلا كه گل نسترن را روي موهاي من ديد گفت:
- بابا اين جا چه رمانتيك بازي است و من خبر ندارم ! فرهاد توام؟ بابا هستي جان تبريك مي گويم. فرهاد چه افتخاري پيدا كرده كه دختر دايي مرا تور كرده؟
فرهاد كادوي نسترن را به شهلا داد و گفت:
- با اين كه مي دانم نسترن براي تهيه اين كادو يك هفته وقت گذاشته اما با تمام احساس نابم به تو تقديم مي كنم چون براي من ارزشي ندارد.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

 

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل دوازدهم

هاج و واج به من نگاه كرد و گفت:
- چه قدر شنيدن اين سخنان از زبان تو دلچسب است! تو واقعا به آدم روحيه مي دهي اما اگر من تاجر موفقي شدم و به كشورهاي خارجي سفر كردم تكليف دلم چه مي شود‌؟ دل من هميشه در ايران جا مي ماند
- خوب دلت را هم با خودت به مسافرت ببر
- آخر نمي شود. مادر صاحب دلم خيلي سخت گير است مي گويد من دختر به فاميل نمي دهد. مي ترسم از دستم برود
شانه هايم را با بي تفاوتي بالا انداختم و گفتم:
- خب نرو، در ثاني اگر صاحب دلت خيلي دوستت دارد بايد بگويد كه با تو به همه جا خواهد آمد
- خب مشكل همين جاست هستي، نمي دانم دوستم دارد يا نه؟

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل یازدهم

ياد ايام جوانيو غزلخواني و عشق ...باد به خير
تمام خاطرات خوش من از زندگي ام مربوط به دوران 16، 17 سالگي ام مي شود كه آن روزها كه عشق فرهاد در قلبم جوانه زده بود. من و ياسمن هم سن بوديم مثل دو خواهر دو دوست و دو رفيق جدا نشدني! آن قدر صميمي بوديم كه مثل هم لباس مي پوشيديم و حتي موهايمان را مثل هم بلند كرده و مي بافتيم غريبه ها در نظر اول فكر مي كردند ما خواهران دو قلو هستيم تما م شادي هايمان تمام غصه هايمان خنده و گريه مان با هم بود. پدرم يك باغ بزرگ در لواسان داشت باغي زيبا كه وسطش خانه بود دور تا دور باغ را پرچين شده بود و درختان گردو و توت و شاتوت و انجير و البالو در ان فراوان بود به اضافه درختان انگور كه وقتي موقع چيدنش مي شد واقعا ديدني بود خوشه هاي طلايي و قرمز انگور كه وقتي موقع چيدنش مي شد واقعا ديدني بود. خوشه هاي طلايي و فرمز انگور كه زير نور آفتاب مثل طلا مي درخشيدند. شب هاي تابستان وقتي كه من و ياسمن از درخت نارون كنار خانه بالا ميرفتيم و با هم روي پشت بام خانه دراز مي كشيديم آسمان از ستاره برق مي زد ستاره ها ان قدر نزديك بودند كه من و ياسي فكر مي كرديم اگر دستمان را دراز كنيم مشتمان پر از ستاره خواهد شد آه يادش بخير چه دوران پاك و بي آلايشي داشتيم.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل دهم

كشوي ميز آرايش را بيرون كشيد تا كمي خود را بيارايد ناگهان قاب عكس عروسي اش را ديد كه به او دهن كجي مي كرد حتما كسي با عجله قاب را در درون كشوي ميز نهاده بود هستي قاب را برداشت و به خودش و حميد خيره شد ياد گذشته ها در درونش شعله كشيد آه حميد چه مرد مظلوم و مهرباني بود با ياد شب عروسي اش لبخند عميقي روي لبان خوش فرمش نشست او با آرايش بي نقص و لباس زيبايش خيره كننده شده بود به يادش آمد كه حميد با نگاهش مي خواست او را قورت بدهد آرايشگرش بعد از اتمام كارش زبان به تحسين هستي گشود و اقرزار كرده كه هستي مثل فرشته ها زيبا و ستودني است دستش را روي صورت حميد كشيد كه با چشماني براق و اميدوار به دوربين نگاه مي كرد. چه قدر دلش براي حميد تنگ شده بود حميد دوست داشتني او . اوه شايد در اتاق حضور داشت و همسر تنها و اندوهگينش را تماشا مي كرد. هستي نگاهش را به روي صورتش ثابت كرد زيبايي اش ديدني بود . حتي خودش از ديدن قيافه اش در شب عروسي سير نمي شد اگر چه آن شب زيبا و خوشحال بود اما ته قلبش باز چيزي آزارش مي داد و آن عدم حضور فرهاد بود و حضور ياسمن و عمه كه با حسرت به هستي نگاه مي كردند.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل نهم

هستی خسته و کلافه وسایل خریداری شده را روی کابینت آشپزخانه قرار داد و با رضایت لبخند زد. احساس می کرد که با مسئولیت خریدی که امروز مادرش بر عهده اش گذاشته بود سرحال تر است. مادر با اصرار از او خواسته بود که به فروشگاه برود و اقلام مورد نیاز خانه را تهیه نماید مادرش احساس می کرد که جدیدا تغییری در روحیه هستی به وجود آمده به همین دلیل می خواست با گذشاتن مسئولیت به عهده ی هستی او را به خود بیاورد تا شاید از این همه اندوه و خمیدگی بکاهد هستی در فروشگاه با خانمی خوش صحبت آشنا شده بود آن خانم که مهری نام داشت چند سالی بود که شوهرش را از دست داده بود. شوهرش بر اثر تزریق مواد جانش را از دست داده بود و مهری مانده بود و سه بچه قد و نیم قد. مهری تعریف کرده بود که بعد از ف وت شوهرش با وجود این که شوهرش اهمیتی به وجود او و بچه هایشان نمی داد شدیدا احساس اندوه و افسردگی کرده است چرا که هم شوهرش را از دست داده بود و هم مسئولیت نگهداری هس فرزندش برای او طاقت فرسا بود.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل هشتم

فروزان باز هم از آنها تشكر كرد و بعد سوزان را كه خوابيده بود به آغوش گرفت و با خداحافظي كردن از خانه خارج شد
در وجودش غوغايي به پا بود فريدون خواسته بود او را برساند باور نمي كرد از تنها ماندن با او مي ترسيد اما تصميمي گرفت به خودش مسلط شود فريدون به ماشين تكيه داده بود و سيگار مي كشيد با ديدن فروزان در عقب ماشين را باز كرد فروزان با ديدن سيگار پسر عمو متعجب به او نگاه كرد اما فريدون خود را از نگاه او دور كرد رفت و پشت فرمان نشست.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل هفتم

رفتار پر از مهر فرهاد با آن آرامش و غرورش انگار که او را به 7 سال پی برده بود . ان زمان که دیوانه وار فرهاد را دوست داشت و در دریای عشقش دست و پا می زد. حالا هم فرهاد داشت با او همام کار قبل از ازدواج هایشان را می کرد. محبت می کرد و نگرانش بود. با صحبت هایش باعث آرامش روح هستی می شد و با نگاهش او را به زندگی دلگرم می ساخت. دست خودش نبود ، تنها بود دلش به دنبال همدمی می گشت و فرهاد زیرکانه این موقعیت را برای او فراهم کرده بود اما وجدانش وجدان هستی سخت در عذاب بود. سنگین بود و روی شانه هایش وزنه ای دردناک انداخته بود . به خاطر سحر و سینا.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل ششم

مهمانی شب گذشته جز پریشانی عمیق و سر درد شدید برای او حاصلی نداشت اگر هم داشت تنها آشنایی با مریم بود . در دل به انتخاب مهران آفرین گفت چرا که او مریم را زنی مهربان و دلسوز یافت که مهربانی هایش او را به یاد یاسمن می اداخت. یاد یاسمن مثل پیچکی زیبا در ذهنش پیچید و احساس دلتنگی شدید را برایش به جا گذاشت با خود گفت:
(( از دیشب برادرش و امروز هم این خواهر حسابی فکرم را مشغول کردند))

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل پنجم

مادرم از طریق یکی از همسایه ها قدیم و نزدیک مادرش خبر دار شد که برادر و مادرش به مشهد کوچ کرده اند. یادم می آید همان شب مادر یواشکی در اتاق خودمان موضوع کوچ مادر وبرادرش را برای پدر با گریه فراوان شرح داد و پدر قول داد که او را به مشهد خواهد برد تا خانواده اش را بیابد . هر چند که مادرو برادرش علاقه ای به دیدن مادر نداشتند. آه هستی جان من با همان چشم های معصوم کودکانه ام دیدم که مادر پدرم بعد از این که شنید پدر بلیط اتوبوس گرفته تا من و مادرم را به مشهد ببرد چه به روز مادرم آورد.هنوز هم وقتی آن صحنه را به یاد می آورم تمام وجودم از خشم می لرزد مادر بزرگم خبر نداشت که خواهرش به مشهد رفته و دخترش برای دیدن آنها به مشهد می رود فکر کرد ما برای تفریح و زیارت به مشهد می رویم. حسابی توی سر خودش زد و با لنگه کفش به جان مادرم افتاد و گفت...

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل چهارم

دست گرمی شانه اش را فشرد چرخی زد و مریم را پشت سرش دید خود را در آغوش مریم انداخت و هق هق کنان گفت:
- خسته ام مریم خدا کی به من نگاه می کند؟
مریم دلسوزانه دست به موهایش گشید و گفت:
- کافیه هستی جان! حیف این چشم های زیبا نیست که دائما در آشک غرق اند؟ می دونم که دلت گرفته ! حال و هوایت مثل اسمان ابری و گرفته است. احساسات لطیفت را درک می کنم عزیز دلم. اما باید تحمل کنی. مهران به من گفته که تو برای چی به خواستگاری اش پاسخ رد داده ای! به خاطر همین فرهاد خان نه؟ می دانم حس تو الان چه حسی است؟ حس یک غرق شده که هیچ امیدی به ساحلندارد! اما باید به خدا توکل کنی او در چنین مواقعی پاره تخته ای یا هر چیز کوچک دیگری را برای نجات بنده اش پدید می آورد . دلت را به خدا بسپار هستی جان چیزی بگو تا سبک شوی.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل سوم

برای لحظه ای نگاهش در نگاه گرم فرهاد گره خورد و جز حسرت و ندامت در آن چیزی ندید . فرهاد نفس بلندش را که شبیه به اه بود بیرون فرستاد و گفت:
- هنوزم بعد از سال ها وقتی می بینمت نفسم می گیرد هستی!
حالت چطور است؟
هستی زیر لب گفت:
- ممنونم خوبم
و سرش را به طرف ششه پنجره چرخاند و گفت:
- عجب بارانی می بارد ! خیال بند آمدن هم ندارد.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل دوم

نرسیده به آشپزخانه صدایی نازک و شاد او را از حرکت باز ایستاد
- هستی خانم؟
سرش را به عقب برگرداند و گفت:
- بله؟
همسر مهران با لبخند جلو آمد و گفت:
- سلام . من مریم هستم ، همسر مهران
- سلام خانم ارین حال شما چه طوره؟
مهران و هومن نیز به طرف آنها امدند و مهران هم سلام کرد هستی کمی دستپاچه شد و جواب داد. مریم دست

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل اول

خونسرد و بی خیال فارغ از هیاهوی سالن خانه پدرش روی مبل راحتی لم داده بود یک پایش را روی پای دیگرش انداخته بود و سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود حواسش به همه مهمان ها بود اما ظاهرا از دیدرس همه پنهان بود و کسی توجهی به او نداشت جز معدود مهمان هایی که رد می شدند ...

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

 

 

Iranroshan.com | گروه بزرگ  اینترنتی   ایران روشن اگه از این ایمیل خوشت اومد و خواستی رفقات هم حالشو ببرن ميتوني سه سوته رو دکمه Forward زیر همین ایمیل کلیک کنی!واسه همه دوستات بفرستی و يه حال اساس به اونا پرتاب کني ...

Iranroshan.com |  گروه بزرگ اینترنتی  ایران روشن Iranroshan.com | گروه بزرگ اینترنتی ایران روشن Iranroshan.com | گروه بزرگ اینترنتی ایران روشن Iranroshan.com | گروه بزرگ اینترنتی ایران روشن

 

 

گردنبند متناسب با ماه تولد شما !

 

 

 

اين ایمیل را براي دوستان خود Forward كنيد.

  

با گروه ایران روشن هر روز را به بهترین شکل تجربه کنید!

 
     

 

Iranroshan.com | گروه بزرگ  اینترنتی ایران روشن

  

زودخوانی !!!

زودخوانی !!!

زودخوانی !!!

 

http://www.tehrooncd.com

قيمت : 7500 تومان | تعداد : کتاب + CD

~> http://www.tehrooncd.com    http://www.tehrooncd.com <~

 

زود خوانی چیست؟

آیا میدانید مطانگین سرعت مطالعه ایرانیان 150 کلمه در دقیقه است؟

در حالیکه آمریکاییها با 850 کلمه در دقیقه و ژاپنیها با سرعت 1200 کلمه در دقیقه مطالعه میکنند؟

http://www.tehrooncd.com

 

بنابر این میتوانید  حدس بزنید برای اینکه ما  به اندازه مردم ژاپن مطالعه داشته باشیم باید چند برابر آنها مطالعه کنیم در حالیکه آمار نشان میدهد مطالعه روزانه آنها چندین برابر ماست؟

اما آیا میدانید چرا  ما نمیتوانیم  تند تر از این مقدار فعلی مطالعه کنیم؟ و وقتی مطالب را تند تر میخوانیم  گیج میشوم و عموما مفاهیم آن را درک نمیکنیم؟

 

http://www.tehrooncd.com

چون در دوران  آموزش ابتدایی ما الفبا بگونه ای به ما آموزش داده شده که  هنگام مطالعه کلماتی را که میخوانیم حتما باید در ذهنمان نیزآنها را تکرار کنیم  به اصطلاح مطلب را در دلمان میخوانیم  و سرعت تکرار کلمه در ذهن باعث میشود سرعت ما از  200 کلمه در دقیقه فراتر نرود  البته روش بدتری هم وجود دارد و آن هم مطالعه با صدای بلند است که باعث میشود سرعت مطالعه تا 80 کلمه دردقیقه  پایین بیاید که  این سرعت برابر سرعت صحبت کردن است.

 

اما خوب است بدانید با تکنیک زود خوانی یعنی حذف تکرار ذهنی میتوانیم مطالب را بدون تکرار در ذهن مستقیما به مغزمان بفرستیم و با سرعت چندین برابر فعلی به مطالعه بپردازیم  .

 

همچنین در این بسته آموزشی  روشی  برای  حفظ کردن  مطالب  مطالعه شده ارائه میشود که  با اجرای این روش شما میتوانید  بعد از مطالعه  با یک یادداشت برداری  کوتاه مطلب مطالعه شده را  برای همیشه کنار بگذارید تا دیگر نیازی به مطالعه مجدد آن نداشته باشید (خواندن بدون نیاز به تکرار)

 

http://www.tehrooncd.com

فوائد زودخواني:


زودخوني فقط تند خواندن نيست زودخواني تحولي است در يادگيري شما
با اين روش مطالعه شما يکروزه به تواناييهاي زير ميرسيد


1- افزايش سرعت مطالعه
2- ايجاد تمرکز حواس
3- ايجاد انگيزه
4- حفظ کامل مطالب يک کتاب با دقت صفحه يه صفحه
5- روش صحيح ياداشت برداري-از کلاس از کتاب يا از هرچيز ديگر
6- روش اموخته درس از طريق مطالعه کردن
7- روش اموختن درس از گفتگوي معلم
8- روش يادگيري عميق و تحقيق مطالعاتي
9- روش صحيح مرور درسها با کمترين زمان
10- رفع استرس- نگراني- استرس-دلهره- آرامش


يکبار براي هميشه تکليف خود را با درس خواندن روشن کنيد
فقط در يک جلسه وحفظ کامل آرامش در روزهاي قبل از کنکور و خود کنکور

 

روش خرید: پس از کلیک روی دکمه زیر و تکمیل فرم سفارش، ابتدا محصول یا محصولات مورد نظرتان را درب منزل یا محل کار تحویل بگیرید، سپس وجه کالا و هزینه ارسال را به مامور پست بپردازید. جهت مشاهده فرم خرید، روی دکمه زیر کلیک کنید.

http://www.tehrooncd.com

قيمت : 7500 تومان | تعداد : کتاب + CD

~> http://www.tehrooncd.com    http://www.tehrooncd.com <~

 

 


__._,_.___


Your email settings: Individual Email|Traditional
Change settings via the Web (Yahoo! ID required)
Change settings via email: Switch delivery to Daily Digest | Switch to Fully Featured
Visit Your Group | Yahoo! Groups Terms of Use | Unsubscribe

__,_._,___

No comments:

Blog Archive