به گروه اینترنتی جذاب و پر از تفریحات جالب ایران روشن خوش آمدید. از آرشیو ما در پایین صفحه نیز دیدن کنید

Monday, July 3, 2034

..:: IRAN ROSHAN ::.. Roman Hastye maN (part 18)



 

 
   
آموزش پاركور عينك 3 بعدي روشهاي جديد بستن شال
تل موی جادویی بانك تحقيقاتي دانشجو معجزه اي در افزايش قد
شال عشق نرم افزار تقويت امواج مغز كتاب ملودي عاشقانه زيستن
كارت پستال سخنگو روز قيامت را مشاهده کنید  آموزش تكنيكهاي تست زني كنكور
تغییر صدا هنگام صحبت با موبایل  آموزش تكنيكهاي تست زني كنكور نرم افزار مبدل گفتار به نوشتار
آموزش زبان انگليسي در خواب گردنبند پرسپوليس خیلی خیلی جالبه! ببنید تا باور کنید
آموزش تكنيكهاي تست زني كنكور روشهاي جديد بستن شال آموزش زبان نصرت بر روی موبایل
برترين نرم افزار آموزش زبان گردنبند مدل آيشواريا انگشتر تمام نگين سارينا
گردنبند استقلال آموزش زبان انگليسي در خواب خودكار دوربين دار بي سيم

روش نوین تضمینی کسب درآمد بدون سرمایه !!

جهت کسب اطلاعات بیشتر اینجا کلیک کنید !!!

به قسمت بازاریاب مراجعه کنید ...

Iranalive.ir - گروه اینترنتی ایران الایو

(رمان هستی من فصل هجدهم )

 

بهار با سر سبزي خود از راه رسيد درختان شكوفه هاي زيباي خود را سخاوتمندانه به رخ آدم ها مي كشيدند با چابكي از تخت جدا شدم و پنجره را گشودم دست هايم را باز كردم و كش و قوسي به بدن كوفته ام دادم هواي بهاري در منشور جواني برانگيخت. حال و هوايم ناگفتني بود انگار روي آسمان ها پرواز مي كردم به پايين رفتم مادر مشغول پختن غذا بود. بوي ماهي سرخ شده فضا را انباشته كرده بود مادر رو به من كرد و گفت:
- چه عجب هستي! بيدار شدي؟ صبحانه ات را بخور و سفره هفت سين را بچين
متعجب از ديدن ظرف هاي پر از غذاي روي گاز به مادر گفتم؟
- چه خبره مامان؟ اين همه غذا! مهمان داريم؟
هديه شاد و شنگول بيني ام را كشيد و گفت:
- بله خانم كوچولو ، نامزد عزيز من به اتفاق خانواده اش مهمان ما هستند
پكر شدم و گفتم:
- اوه آمدن مسعود كه اين قدر خوشحالي ندارد
هديه به طرف من چرخيد و گفت:
- براي من بهترين اتفاق سال است
در حالي كه كمي نان در دهانم مي چپاندم گفتم:
- كاش ياسمن هم مي آمد
هديه با شيطنت گفت
- ياسمن يا فرهاد؟
خود را خونسرد نشان دادم و گفت
- ياسمن من با فرهاد چه كار داردم؟
- آره جون خودت، چشمهايت فرياد مي زند كه فرهاد را مي گويي.
حالا اگر بگويم خانواده عمه هم دعوت اند خوشحال مي شوي؟
با خوشحالي دست در گردنش انداختم و گفتم:
- آخ جون راست ميگي؟
- حالا چه طور آمدن مسعود خوشحالي ندارد ولي آمدن فرهاد دارد؟
- آخه فرهاد يك چيز ديگر است
مادر وارد اشپزخانه شد و گفت
- چي شده هستي؟ امسال سال آخر است كه هديه پيش ماست حسابي بهش برس كه وقتي عروسي كرد و برود تو خيلي تنها مي شوي
اشك از چشمان هديه حلقه زد و گفت
- باورم نمي شود مهمان امسالتان هستم
مادر با لحن غم آلودي گفت:
- خدا كند من زنده باشم و عروسي هومن و هستي را هم ببينم در همين لحظه هومن كه روسري مادرش را به سرش بسته بود داخل آشپزخانه شد و اداي مادر را در آورد صدايش را نازك كرد و شروع كرد به رقصيدن ما از خنده رسيه رفتيم و مادر سر هومن را در آغوش گرفت و بوسيد
با صداي زنگ پدر به حياط رفت مادر رو به من كرد و گفت
- بلند شو هستي لباس بپوش و آماده شو نا سلامتي عيد است
زود بيا سفره را بچين
با سرعت به اتاقم رفتم درهاي كمدم را گشودم و از ميان لباسهايم مناسبترين را انتخاب كردم و با دقت و وسواس بسيار خود را اماده نمودم دلم شور مي زد. نمي دانستم چرا آن قدر اضطراب داشتم صداي شاد ياسمن كه از مادر سراغ مرا مي گرفت از پايين شنيده مي شد اين كه كسي ان پايين منتظر من است و هر لحظه انتظارم را مي كشيد شادم مي ساخت قلبم آن قدر هيجان داشت كه متوجه ورود ياسمن نشدم ياسمن مرا در آغوش گرفت و سال نوي نيامده را تبريك گفت آرام گفت
- فرهاد داره مي ميره چرا زودتر نمي آيي طفلك از بس بالا را نگاه كرد گردنش درد گرفت
خنديدم و با هم به طبقه پايين رفتيم با صداي بلند به عمه و شوهرش سلام كردم فرهاد هم سلامم را پاسخ داد و كنار پدر نشستم هديه بي قرار گوش به زنگ بود عاقبت زنگ خانه نواخته شد و پدر و مادر و هديه با هم به حياط رفتند به فرهاد نگريستم بلوزي اسپرت به رنگ سفيد پوشيده بود كه صورتش را معصوم و خواستني جلوه مي داد لبخند گرمي زد و گفت
- خوبي؟
سرم را تكان دادم و خنديدم. خانواده مسعود با تعارفات پي درپي مادر و پدر وارد شدند مسعود خوش و خندان به همه سلام كرد و به من گفت
- حال هستي چه طوره؟ خواهر زن عزيزم!
گفتم:
- خوبم ممنون
اشاره اي به پشت سرش كرد وفگت
- هر كاري كردم دست به سرش كنم نشد
و با نگاهش پشت سرش را نشان داد از ديدن شهريار جا خوردم در حاليك ه مودبانه با پدر و مادر روبوسي مي كرد گفت
- ببخشيد كه مزاحم جمع فاميلي اتان شدم امروز سر زده به خانه خاله آمدم و راستش در مقابل اصرار خاله و مسعود خان مزاحم شما شدم شرمنده
مادر لبخندي زد و گفت
- اختيار داريد شهريار خان منزل خودتان است شما هم مثل مسعود عزيز هستيد
هديه چشمكي زد و گفت
- معلوم نيست عاشقان سينه چاك هستي خانم چه طور از در و ديوار به خانه ما هجوم مي آورند
شانه ام را بالا انداختم و گفتم
- اتفاقا من اصلا از اين شهريار خوشم نيم آيد به نظرم زيادي پر رو است
اصلا به فرهاد نگاه نكردم شهريار كنار فرهاد نشسته بود و مي دانستم كه زياد از اين كه شهريار آن جا حضور دارد راضي نيست
با كمك ياسمن سفره هفت سين را روي ميز چيديم و قران را بوسيدم و شمع ها را روشن كردم در يك لحظه فرهاد را ديدم ك همحو تماشاي كارهاي من شده برخاست و به كنار من آمد و گفت:
- قيافه ات در موقع بوسيدن قرآن ملكوتي شده بود
خنديدم و گفتم:
- يك ربع ديگر سال تحويل مي شود دعا كن فرهاد دعا كن كه خوشبخت شويم
- مي شويم خدا ما دو نفر را براي هم آفريده است
با نو شدن سال همه به هم تبريك گفتند ياسمن مرا در آغوش گرفت و گفت:
- انشا الله امسال سال خوبي برايت باشد اميدوارمهمين امسال زن داداش من شوي.
به عقب هلش دادم و گفتم:
- نكنه حرف دل خودت را زدي ياسي! تازگي ها متوجه نگاه هاي خيره و پر مهر تو و هومن شده ام.
- تو هم فهميدي ؟ دلم مي خواست تو آخرين نفر باشي كه بفهمي
- آخر چرا؟
- ترسيدم بگويي نمي خواهم هم خواهر شوهرت باشم هم زنداداشت.
- از خدا مي خواهم چي از اين بهتر
پدرم من و ياسمن را صدا كرد و عيدي هايمان را از لاي قران در آورد و داد بعد پدر ياسمن و سپس هومن بود كه به من و هديه و ياسمن عيدي داد و وقتي پول را كف دست ياسي گذاشت متوجه لرزش دستانش شدم گونه اش را بوسيدم و گفتم:
- هومن جان حواست جمع باشد بدجوري غرق شدي.
با تعجب نگاهي به من انداخت و خنديد ياسمن از كيفش بسته اي در آورد و به من داد و گفت
- قابل تو را ندارد هستي جان ببخش اگر نا قابل است
شرمنده از اين كه به فكر كادو و عيدي ياسي نبودم بسته را باز كردم. درونش عطري بود كه مدت ها قصد خريدنش را داشتم از ياسمن تشكر كردم بعد ازصرف ناهار كه خيلي دلچسب بود مشغول پذيرايي شدم فرهاد موقع برد اشتن ميوه گفت:
- بنشين هستي خيلي خسته شدي چشم هايت قرمز شده اند
با تعجب گفتم:
- چشمان من؟
- آره برو تو اتاقت ببين!
پله ها را دو تا يكي كردم و در اتاقم را گشودم و جلوي ميز ارايشم ايستادم از ديدن شاخه گل مريم و بسته كادو شده اي روي ميز تعجب كردم حدس زدم كار خود فرهاد است اما اين كه كي به اتاق من امده و كادو را گذاشت هيادم نمي آمد ان قدر از احساس لطيف و رمانتيكش خوشم آمد كه لحظه اي به فكر فرو رفتم در هيچ فرصتي از ابراز علاقه اش به من كوتاهي نمي كرد از اين كه به فكر من بود و برايم عيدي گرفته بود غرق در شادي بودم كادو را باز كردم و از ديدن گردنبندي كه شبيه گوشواره هايم بود تعجب كردم بله گردنبند همان قلب بود كه دورش نگين هاي سفيد كار گذاشته شده بود آن را به گردنم اويختم و به طبقه پايين رفتم اولين نگاه به روي گردنبند نگاه مادرم بود با تعجب گفت:
- گردنبند نو مبارك هستي از كجا رسيده؟
با اطمينان گفتم:
- خودم سفارش دادم براي خودم عيدي گرفتم
شهريار خنديد و گفت:
- اتفاقا خيلي زيباست سليقه خوبي داريد.
تشكر كردم و به فرهاد نگريستم چشمانش از رضايت مي خنديد
گفت:
- مبارك باشد گوشواره هايت را به همراه انگشترش مي آورم
خنديدم و گفتم:
- لطف مي كني ممنون
گفت:
- روي ديوار را هم نگاه كردي؟
- ديوار؟ نه مگر روي ديوار چه بود؟
- برو ببين
دوباره با سرعت به اتاقم رفتم و ازديدن قاب زيبايي كه به ديوار آويخته شده بود شادي خاصي وجودم را پر كرد دستانم لرزيدند تمام تنم از گرماي عشق فرهاد مي سوخت در درون قاب شعري به اين مضمون بود
من ندانم كه كي ام
من ندانم كه چي ام
من فقط مي دانم
كه تويي شاه بيت غزل زندگي ام
بغض گلويم را گرفت از احساس ناب و پاك فرهاد از اين كه من برايش چيزي تهيه نكرده بودم و او به فكر من بوده شرمنده شدم وقتي كه مي ديدم زحمت اويختن قاب را هم به ديوار خودش كشيده بيش از پيش محبتش در قلبم جاي گرفت

 

ادامه دارد ...

 

 

>> ( مونا )<< 

 

mona_badgirls666@ yahoo.com

 

 

آرشیو فصل های رمان:

 

رمان هستی من - فصل هفدهم

دليل نفرت لادن را از خودم نمي دانستم الان هم لادن با من زياد خوب نيست. خب همه آدم ها در انتخاب ازادند من و لادن همزمان فرهاد را دوست داشتيم اما بي تفاوتي فرهاد نسبت به لادن باعث نفرت او از من مي شد و محبت عميق فرهاد به من او را جري مي كرد شام را با سر وصداي زياد خورديم مادر پدرهايمان شاد و سرخوش با هم گفتگو مي كردند. بعد از شام نسترن به فرهاد گفت ...

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل شانزدهم

مسعود و هديه مثل دو كبوتر عاشق دائما كنار هم بودند يا مسعود خانه ما بود يا هديه خانه آنها. از وقتي هم نامزد شده بودند رفت و آمد دو خانواده به هر مناسبتي زياد شده بود. مسعود مرد فهميده و خوش اخلاقي بود و رابطه اش با همه خوب بود. او در اصل دوست هومن بود ولي مرا به خاطر خواهر زن بودنم خيلي دوست داشت. روزي كه به اتفاق هديه قرار شد به خريد بروند به اصرار مرا هم با خود همراه كردند. دلم نمي خواست مزاحم خلوتشان شوم اما هم هديه و هم مسعود با اصرار از من خواستند كه همراهشان باشم مادر هم گفت:
- چه اشكالي دارد ؟ تو خواهر هديه هستي خوب نيست هديه در خريد اولش تنها باشد.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل پانزدهم

خدا خواست و حامله شدم از خوشحالي روي پا بند نبودم انس و التي كه با بچه ام در وجودم بر قرار كرده بود به من نيرو مي بخشيد كه زندگي كنم و چشم به آينده بدوزم بچه ام را فرشته نجاتم مي دانستم خيلي خوشحال بودم اما همچنان كار مي كردم باز هم با وجود ويار شديد غذا مي پختم و جلوي مادر شوهرم و مهمان هايش مي گذاشتم تا اين كه مهرداد به دنيا آمد با آمدن مهرداد كمي ابرو و عزتم زياد شد مادر شوهرم خوشحال بود اما شوهرم تا ده روز به اتاقم نيامد و حالم را نپرسيد چرا كه مي ترسيد با ديدن بچه اش به مادرش بي احترامي كرده باشد.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل چهاردهم

و از انجا خارج شد. مي دانستم امشب تا خيال من و خودش را راحت نكرده از خانه ما خارج نمي شود. به همين دليل هم آن قدر با شتاب و اضطراب به من فهماند كه تنها خواستگارم بايد خودش باشد. از نوع ابراز علاقه اش خنده ام گرفته بود.
اضطرابم فنجان ها در سيني مي لرزيد. هومن برخاست و سيني را از دست من گرفت و مشغول پذيرايي شد. شهلا لبخندي زد و گفت:
- تا حالا دخترهايي اين طور با شخصيت و فهميده ديده بودي؟ تا فهميديم فرهاد خان قصد خواستگاري دارد زود رفتيم دنبال نخود سياه

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل سیزدهم

- خود هستي مي داند كه تمام هستي من است. هستي من يكي است و آن دختر دايي عزيزم.
خجالت كشيدم و به ياسمن كه با نگاهي پر مهر به من مي نگريست لبخند زدم. شهلا كه گل نسترن را روي موهاي من ديد گفت:
- بابا اين جا چه رمانتيك بازي است و من خبر ندارم ! فرهاد توام؟ بابا هستي جان تبريك مي گويم. فرهاد چه افتخاري پيدا كرده كه دختر دايي مرا تور كرده؟
فرهاد كادوي نسترن را به شهلا داد و گفت:
- با اين كه مي دانم نسترن براي تهيه اين كادو يك هفته وقت گذاشته اما با تمام احساس نابم به تو تقديم مي كنم چون براي من ارزشي ندارد.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

 

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل دوازدهم

هاج و واج به من نگاه كرد و گفت:
- چه قدر شنيدن اين سخنان از زبان تو دلچسب است! تو واقعا به آدم روحيه مي دهي اما اگر من تاجر موفقي شدم و به كشورهاي خارجي سفر كردم تكليف دلم چه مي شود‌؟ دل من هميشه در ايران جا مي ماند
- خوب دلت را هم با خودت به مسافرت ببر
- آخر نمي شود. مادر صاحب دلم خيلي سخت گير است مي گويد من دختر به فاميل نمي دهد. مي ترسم از دستم برود
شانه هايم را با بي تفاوتي بالا انداختم و گفتم:
- خب نرو، در ثاني اگر صاحب دلت خيلي دوستت دارد بايد بگويد كه با تو به همه جا خواهد آمد
- خب مشكل همين جاست هستي، نمي دانم دوستم دارد يا نه؟

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل یازدهم

ياد ايام جوانيو غزلخواني و عشق ...باد به خير
تمام خاطرات خوش من از زندگي ام مربوط به دوران 16، 17 سالگي ام مي شود كه آن روزها كه عشق فرهاد در قلبم جوانه زده بود. من و ياسمن هم سن بوديم مثل دو خواهر دو دوست و دو رفيق جدا نشدني! آن قدر صميمي بوديم كه مثل هم لباس مي پوشيديم و حتي موهايمان را مثل هم بلند كرده و مي بافتيم غريبه ها در نظر اول فكر مي كردند ما خواهران دو قلو هستيم تما م شادي هايمان تمام غصه هايمان خنده و گريه مان با هم بود. پدرم يك باغ بزرگ در لواسان داشت باغي زيبا كه وسطش خانه بود دور تا دور باغ را پرچين شده بود و درختان گردو و توت و شاتوت و انجير و البالو در ان فراوان بود به اضافه درختان انگور كه وقتي موقع چيدنش مي شد واقعا ديدني بود خوشه هاي طلايي و قرمز انگور كه وقتي موقع چيدنش مي شد واقعا ديدني بود. خوشه هاي طلايي و فرمز انگور كه زير نور آفتاب مثل طلا مي درخشيدند. شب هاي تابستان وقتي كه من و ياسمن از درخت نارون كنار خانه بالا ميرفتيم و با هم روي پشت بام خانه دراز مي كشيديم آسمان از ستاره برق مي زد ستاره ها ان قدر نزديك بودند كه من و ياسي فكر مي كرديم اگر دستمان را دراز كنيم مشتمان پر از ستاره خواهد شد آه يادش بخير چه دوران پاك و بي آلايشي داشتيم.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل دهم

كشوي ميز آرايش را بيرون كشيد تا كمي خود را بيارايد ناگهان قاب عكس عروسي اش را ديد كه به او دهن كجي مي كرد حتما كسي با عجله قاب را در درون كشوي ميز نهاده بود هستي قاب را برداشت و به خودش و حميد خيره شد ياد گذشته ها در درونش شعله كشيد آه حميد چه مرد مظلوم و مهرباني بود با ياد شب عروسي اش لبخند عميقي روي لبان خوش فرمش نشست او با آرايش بي نقص و لباس زيبايش خيره كننده شده بود به يادش آمد كه حميد با نگاهش مي خواست او را قورت بدهد آرايشگرش بعد از اتمام كارش زبان به تحسين هستي گشود و اقرزار كرده كه هستي مثل فرشته ها زيبا و ستودني است دستش را روي صورت حميد كشيد كه با چشماني براق و اميدوار به دوربين نگاه مي كرد. چه قدر دلش براي حميد تنگ شده بود حميد دوست داشتني او . اوه شايد در اتاق حضور داشت و همسر تنها و اندوهگينش را تماشا مي كرد. هستي نگاهش را به روي صورتش ثابت كرد زيبايي اش ديدني بود . حتي خودش از ديدن قيافه اش در شب عروسي سير نمي شد اگر چه آن شب زيبا و خوشحال بود اما ته قلبش باز چيزي آزارش مي داد و آن عدم حضور فرهاد بود و حضور ياسمن و عمه كه با حسرت به هستي نگاه مي كردند.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل نهم

هستی خسته و کلافه وسایل خریداری شده را روی کابینت آشپزخانه قرار داد و با رضایت لبخند زد. احساس می کرد که با مسئولیت خریدی که امروز مادرش بر عهده اش گذاشته بود سرحال تر است. مادر با اصرار از او خواسته بود که به فروشگاه برود و اقلام مورد نیاز خانه را تهیه نماید مادرش احساس می کرد که جدیدا تغییری در روحیه هستی به وجود آمده به همین دلیل می خواست با گذشاتن مسئولیت به عهده ی هستی او را به خود بیاورد تا شاید از این همه اندوه و خمیدگی بکاهد هستی در فروشگاه با خانمی خوش صحبت آشنا شده بود آن خانم که مهری نام داشت چند سالی بود که شوهرش را از دست داده بود. شوهرش بر اثر تزریق مواد جانش را از دست داده بود و مهری مانده بود و سه بچه قد و نیم قد. مهری تعریف کرده بود که بعد از ف وت شوهرش با وجود این که شوهرش اهمیتی به وجود او و بچه هایشان نمی داد شدیدا احساس اندوه و افسردگی کرده است چرا که هم شوهرش را از دست داده بود و هم مسئولیت نگهداری هس فرزندش برای او طاقت فرسا بود.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل هشتم

فروزان باز هم از آنها تشكر كرد و بعد سوزان را كه خوابيده بود به آغوش گرفت و با خداحافظي كردن از خانه خارج شد
در وجودش غوغايي به پا بود فريدون خواسته بود او را برساند باور نمي كرد از تنها ماندن با او مي ترسيد اما تصميمي گرفت به خودش مسلط شود فريدون به ماشين تكيه داده بود و سيگار مي كشيد با ديدن فروزان در عقب ماشين را باز كرد فروزان با ديدن سيگار پسر عمو متعجب به او نگاه كرد اما فريدون خود را از نگاه او دور كرد رفت و پشت فرمان نشست.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل هفتم

رفتار پر از مهر فرهاد با آن آرامش و غرورش انگار که او را به 7 سال پی برده بود . ان زمان که دیوانه وار فرهاد را دوست داشت و در دریای عشقش دست و پا می زد. حالا هم فرهاد داشت با او همام کار قبل از ازدواج هایشان را می کرد. محبت می کرد و نگرانش بود. با صحبت هایش باعث آرامش روح هستی می شد و با نگاهش او را به زندگی دلگرم می ساخت. دست خودش نبود ، تنها بود دلش به دنبال همدمی می گشت و فرهاد زیرکانه این موقعیت را برای او فراهم کرده بود اما وجدانش وجدان هستی سخت در عذاب بود. سنگین بود و روی شانه هایش وزنه ای دردناک انداخته بود . به خاطر سحر و سینا.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل ششم

مهمانی شب گذشته جز پریشانی عمیق و سر درد شدید برای او حاصلی نداشت اگر هم داشت تنها آشنایی با مریم بود . در دل به انتخاب مهران آفرین گفت چرا که او مریم را زنی مهربان و دلسوز یافت که مهربانی هایش او را به یاد یاسمن می اداخت. یاد یاسمن مثل پیچکی زیبا در ذهنش پیچید و احساس دلتنگی شدید را برایش به جا گذاشت با خود گفت:
(( از دیشب برادرش و امروز هم این خواهر حسابی فکرم را مشغول کردند))

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل پنجم

مادرم از طریق یکی از همسایه ها قدیم و نزدیک مادرش خبر دار شد که برادر و مادرش به مشهد کوچ کرده اند. یادم می آید همان شب مادر یواشکی در اتاق خودمان موضوع کوچ مادر وبرادرش را برای پدر با گریه فراوان شرح داد و پدر قول داد که او را به مشهد خواهد برد تا خانواده اش را بیابد . هر چند که مادرو برادرش علاقه ای به دیدن مادر نداشتند. آه هستی جان من با همان چشم های معصوم کودکانه ام دیدم که مادر پدرم بعد از این که شنید پدر بلیط اتوبوس گرفته تا من و مادرم را به مشهد ببرد چه به روز مادرم آورد.هنوز هم وقتی آن صحنه را به یاد می آورم تمام وجودم از خشم می لرزد مادر بزرگم خبر نداشت که خواهرش به مشهد رفته و دخترش برای دیدن آنها به مشهد می رود فکر کرد ما برای تفریح و زیارت به مشهد می رویم. حسابی توی سر خودش زد و با لنگه کفش به جان مادرم افتاد و گفت...

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل چهارم

دست گرمی شانه اش را فشرد چرخی زد و مریم را پشت سرش دید خود را در آغوش مریم انداخت و هق هق کنان گفت:
- خسته ام مریم خدا کی به من نگاه می کند؟
مریم دلسوزانه دست به موهایش گشید و گفت:
- کافیه هستی جان! حیف این چشم های زیبا نیست که دائما در آشک غرق اند؟ می دونم که دلت گرفته ! حال و هوایت مثل اسمان ابری و گرفته است. احساسات لطیفت را درک می کنم عزیز دلم. اما باید تحمل کنی. مهران به من گفته که تو برای چی به خواستگاری اش پاسخ رد داده ای! به خاطر همین فرهاد خان نه؟ می دانم حس تو الان چه حسی است؟ حس یک غرق شده که هیچ امیدی به ساحلندارد! اما باید به خدا توکل کنی او در چنین مواقعی پاره تخته ای یا هر چیز کوچک دیگری را برای نجات بنده اش پدید می آورد . دلت را به خدا بسپار هستی جان چیزی بگو تا سبک شوی.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل سوم

برای لحظه ای نگاهش در نگاه گرم فرهاد گره خورد و جز حسرت و ندامت در آن چیزی ندید . فرهاد نفس بلندش را که شبیه به اه بود بیرون فرستاد و گفت:
- هنوزم بعد از سال ها وقتی می بینمت نفسم می گیرد هستی!
حالت چطور است؟
هستی زیر لب گفت:
- ممنونم خوبم
و سرش را به طرف ششه پنجره چرخاند و گفت:
- عجب بارانی می بارد ! خیال بند آمدن هم ندارد.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل دوم

نرسیده به آشپزخانه صدایی نازک و شاد او را از حرکت باز ایستاد
- هستی خانم؟
سرش را به عقب برگرداند و گفت:
- بله؟
همسر مهران با لبخند جلو آمد و گفت:
- سلام . من مریم هستم ، همسر مهران
- سلام خانم ارین حال شما چه طوره؟
مهران و هومن نیز به طرف آنها امدند و مهران هم سلام کرد هستی کمی دستپاچه شد و جواب داد. مریم دست

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل اول

خونسرد و بی خیال فارغ از هیاهوی سالن خانه پدرش روی مبل راحتی لم داده بود یک پایش را روی پای دیگرش انداخته بود و سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود حواسش به همه مهمان ها بود اما ظاهرا از دیدرس همه پنهان بود و کسی توجهی به او نداشت جز معدود مهمان هایی که رد می شدند ...

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

 

Iranroshan.com | گروه بزرگ  اینترنتی    ایران روشن اگه از این ایمیل خوشت اومد و خواستی رفقات هم حالشو ببرن ميتوني سه سوته رو دکمه Forward زیر همین ایمیل کلیک کنی!واسه همه دوستات بفرستی و يه حال اساس به اونا پرتاب کني ...

Iranroshan.com |  گروه بزرگ اینترنتی  ایران روشن Iranroshan.com | گروه بزرگ اینترنتی ایران روشن Iranroshan.com | گروه بزرگ اینترنتی ایران روشن Iranroshan.com | گروه بزرگ اینترنتی ایران روشن

 

 

گردنبند متناسب با ماه تولد شما !

 

 

 

اين ایمیل را براي دوستان خود Forward كنيد.

  

با گروه ایران روشن هر روز را به بهترین شکل تجربه کنید!

 
     

 

Iranroshan.com | گروه بزرگ   اینترنتی ایران روشن

  

طراحی روی ناخن

رمز زیبایی خانم های جذاب

همه محو دست های زیبای شما خواهند شد

آیا می دانید زیبایی دست ها به

 چه میزان در جذابیت شما تاثیر دارد

باطراحی روی ناخن حتی با دست های

 زیبایتان هم دلربایی کنید!!!

انگشتانتان را زیبا تر از همیشه کنید

همراه کتاب رمز و راز شیک پوشی

 ISBN:978-600-5096-25-5

قيمت : 6000 تومان

خرید اینترنتی           خرید اینترنتی

دیگر نیازی به وقت گذاشتن برای کشیدن

 طراحی بر روی ناخن های خود ندارید

در کمترین زمان بهترین طرح ها

 را بر روی ناخن های خود بزنید

برای طراحی بر روی ناخن های خود

 دیگر نیازی به آرایشگاه ندارید

قيمت : 6000 تومان

خرید اینترنتی           خرید اینترنتی

برای اولین بار در ایران

بسیار آسان در کمترین زمان

در طرح های متنوع

زیبایی خود را در مجالس چند برابر کنید

برای دختر خانوم ها و خانم های خوش سلیقه

قيمت : 6000 تومان

خرید اینترنتی           خرید اینترنتی

هیچ گونه مهارت و تخصصی برای

زیبا کردن ناخن هایتان لازم ندارید

حتی می توانید طرح ها را بر روی

ناخن های مصنوعی هم بزنید

قيمت : 6000 تومان

خرید اینترنتی           خرید اینترنتی

 



__._,_.___


Your email settings: Individual Email|Traditional
Change settings via the Web (Yahoo! ID required)
Change settings via email: Switch delivery to Daily Digest | Switch to Fully Featured
Visit Your Group | Yahoo! Groups Terms of Use | Unsubscribe

__,_._,___

No comments:

Blog Archive