به گروه اینترنتی جذاب و پر از تفریحات جالب ایران روشن خوش آمدید. از آرشیو ما در پایین صفحه نیز دیدن کنید

Sunday, July 2, 2034

..:: IRAN ROSHAN ::.. Roman Hastye maN (part 16)



 

 
   
آموزش پاركور عينك 3 بعدي روشهاي جديد بستن شال
تل موی جادویی بانك تحقيقاتي دانشجو معجزه اي در افزايش قد
شال عشق نرم افزار تقويت امواج مغز كتاب ملودي عاشقانه زيستن
كارت پستال سخنگو روز قيامت را مشاهده کنید  آموزش تكنيكهاي تست زني كنكور
تغییر صدا هنگام صحبت با موبایل  آموزش تكنيكهاي تست زني كنكور نرم افزار مبدل گفتار به نوشتار
آموزش زبان انگليسي در خواب گردنبند پرسپوليس خیلی خیلی جالبه! ببنید تا باور کنید
آموزش تكنيكهاي تست زني كنكور روشهاي جديد بستن شال آموزش زبان نصرت بر روی موبایل
برترين نرم افزار آموزش زبان گردنبند مدل آيشواريا انگشتر تمام نگين سارينا
گردنبند استقلال آموزش زبان انگليسي در خواب خودكار دوربين دار بي سيم

Iranalive.ir - گروه اینترنتی ایران الایو

(رمان هستی من فصل شانزدهم )

 

 

 

مسعود و هديه مثل دو كبوتر عاشق دائما كنار هم بودند يا مسعود خانه ما بود يا هديه خانه آنها. از وقتي هم نامزد شده بودند رفت و آمد دو خانواده به هر مناسبتي زياد شده بود. مسعود مرد فهميده و خوش اخلاقي بود و رابطه اش با همه خوب بود. او در اصل دوست هومن بود ولي مرا به خاطر خواهر زن بودنم خيلي دوست داشت. روزي كه به اتفاق هديه قرار شد به خريد بروند به اصرار مرا هم با خود همراه كردند. دلم نمي خواست مزاحم خلوتشان شوم اما هم هديه و هم مسعود با اصرار از من خواستند كه همراهشان باشم مادر هم گفت:
- چه اشكالي دارد ؟ تو خواهر هديه هستي خوب نيست هديه در خريد اولش تنها باشد.
به اجبار با آنها به بازار طلا فروشان رفتيم پشت هر ويتريني كه آنها براي خريد حلقه و سرويس طلا مي ايستادند من حلقه هاي ازدواج خودم و فرهاد را نشان مي كردم واقعا كه چه عالمي داشتم! عاقبت بعد از ديدن چند مغازه هديه سرويس طلاي زيبايي را پسنديد و وارد مغازه شد. وقتي هديه سرويسش را كادو شده دريافت كرد مسعود انگشتر طلاي دخترانه و زيبايي را جلوي روي من گذاشت و گفت
- مي پسندي؟
گفتم:
- قشنگ است از خود هديه بپرس كه خوشش مي آيد يا نه؟
هديه گفت:
- نه مي خواهد براي تو بخرد اگر خوشت امده بگو اگر هم نه يكي به سليقه خودت انتخاب كن
شرم زده گفتم:
- نه من لازم ندارم خودم دارم
- اين يك رسم است هستي جان، سليقه من اين است اگر دوست نداري خودت انتخاب كن.
به هديه نگاه كردم ارام چشمانش را به هم زد و من فهميدم كه بايد قبول كنم و گر نه مسعود ناراحت مي شود خنديدم و گفتم:
- خيلي زيباست همين خوب است هر چه باشد سليقه داماد است
مسعود بعد از دادن پول طلاها ما را به رستوران برد نهار خوشمزه و دلچسبي را صرف كرديم و بعد از آن به سينما رفتيم از اين كه همراهشان امده بودم شديدا پشيمان بودم مثل جوجه اردك زشت دنبالشان روان بودم ان دو در عالم خود سير مي كردند و من تنها و خسته به فيلم نگاه مي كردم و چرت مي زدم. عاقبت رضايت دادند و دم غروب به خانه برگشتيم. هديه وسايل خريدش را به ذوق فراوان به مادرش نشان مي داد و من خسته از پياده روي به اتاقم رفتم تا بخوابم روي تختم دراز كشيدم و از ته قلب ارزو كردم روزهاي خوش من و فرهاد نيز زودتر از راه برسد.
آخر اسفند بود روزها هوا گرم تر شده بود و شب ها بوي بهار لابهلاي درختان غوغا مي كرد ايام خانه تكاني بود و مادر به شدت سرگرم در اين مواقع عصبي و وسواسي مي شد
يك روز كه از بيرون به خانه آمدم ديدم كه خانه به هم ريخته است صفيه خانم بالاي چهارپايه بود وشيشه ها را پاك مي كرد مادر هم به سرش روسري بسته بود و دائم غر مي زد كه دست تنهاست اثري از هديه نبود حتما دوباره با مسعود به گردش رفته بودند روسري ام را در اوردم و مانتويم را گوشه اي انداختم و به كمك مادر رفتم. صفيه خانم بالاي چهارپايه بود و با هر بلند و كوتاه شدن جيغ خفيفي مي كشيد به سراغش رفتم و از او خواستم كه پايين بيايد گفتم كه پاك كردن شيشه ها با من. مادر هاج و واج نگاهم مي كرد. مي دانست چه قدر از شيشه پاك كردن متنفرم اما دلم به حال صفيه خانم مي سوخت از وقتي قصه زندگي اش را شنيده بودم مثل مادربزرگم دوستش داشتم از اين كه اين قدر در زندگي اش سختي كشيده و تحقير شده بود از اين كه طفلش را از دست داده بود و ديگر بچه دار نشده بود از اين كه عمر خوشبختي اش خيلي كوتاه بود. خوشحال شد و پايين امد . گفتم:
- شما برو كمك مادر كن و كار ديگري انجام بده .
در حاليك ه دعايم مي كرد به كار ديگر مشغول شد.
بالاخره خانه تكاني پر از وسواس مادر هم پايان گرفت. عيد ديگري مي آمد و يك سال به سال هاي عمر ما اضافه مي شد و در زير گذر اين ايام روزهاي پر شور من هم مي گذشت و وروق زندگي من هم عوض مي شد. كم كم به عيد نزديك مي شديم . با مادر به بازار رفتيم و لباس و كيف و كفش خريديم با اين كه بزرگ شده بودم اما هنوز از بابت خريد مثل بچه ها ذوق مي كردم و شاد بودم. جوان بودم و پر از ارزو پر از اميد به داشتم فردايي رويايي. اواخر اسفند حال من هم تغيير مي كرد ان قدر روزهاي اخر سال برايم مست كننده بود كه حد نداشت . مخصوصا چهار شنبه سوري ان سال كه به زودي مي رسيد و عمه ماهرخ ما را به خانه اش دعوت كرده بود خوشحالي ام علاوه بر مراسم چهارشنبه سوري بيشتر به خاطر ديدن فرهاد بود مي توانستم شب پر خاطره اي داشته باشم قلبم از شوق ديدارش مي لرزيد اه حال ادم عاشق نگفتني است. در عين خوشحالي اندوهناك هم هست اندوه پايان ديدار اندوه خداحافظي ....
وقتي پشت در خانه عمه رسيديم خانواده نسترن نيز از خانه بيرون امدند ظاهرا انها نيز مهمان عمه بودند از اين كه آن شب لادن و نسترن جلوي چشمم رژه مي رفتند كمي دلخور بودم در باز شد و به داخل رفتيم اولين چيزي كه نگاهم كاويد ديد فرهاد و لادن بود كه داشتند با هم از روي آتش مي پريدند اين مسئله نيز به ناراحتي ام افزود حسود نبودم ولي از اين كه لادن اين طور اعصابم را خرد مي كرد لجم مي گرفت. او عمدا اين كار ها را جلوي روي من مي كرد و فرهاد ناخواسته و ندانسته با او همراه مي شد. هومن فورا ترقه اي از جيبش در آورد و جلوي پاي لادن انداخت لادن متوجه نبود و داشت با صداي بلند مي خنديد كه ترقه صداي جيغش را در آورد دستش را روي قلبش گذاشت و به عقب پريد من نتوانستم از خنديدنم جلوگيري كنم. ارام خنديدم اما شليك خنده بلند هومن و شاهرخ و شهلا به هوا برخاست لادن نگاه پر نفرتي به هومن كرد و گفت
- بگذار برسي بعد اين كارهاي بچه گانه را انجام بده
هومن با صداي بلند خنديد و گفت:
- دست خودم نيست وقتي مي بينم زندگي به روي تو لبخند مي زند و تو از ته دل شادي دلم مي خواهد شادي ات را خراب كنم.
سپس سرش را تكان داد و گفت
-باور كن دست خودم نيست
دلم خنك شد. كي دانستم هومن هم از رفتار لادن كه مرا خرد مي كند ناراحت شده و تلافي كرده است. شهلا و ياسمن دستم را كشيدند تا به وسط حياط برويم فرامرز و شاهرخ پشته هاي چوب را روي هم چيدند و منتظر ما بودند كه بقيه پشته ها را آتش بزنند از ياسمن و شهلا عذر خواهي كردم و به داخل ساختمان رفتم. عمه با خوشرويي از من استقبال كرد. كنار مادر نشستم و مشغول خوردم ميوه شدم. نمي دانم چرا اما باز هم دلم خنك نشده بود ياسمن كنارم امد و گفت:
- پس چرا نمي آيي؟ منتظر تو هستيم
سردرد را بهانه كردم و از رفتن امتناع كردم. ياسمن با دلخوري نسترن را به حياط دعوت كرد. كاظم آقا مشغول اماده كردن كباب ها بود. گوشت را در ظرفي بزرگ ريخته بود و به سيخ مي كشيد برخاستم و به كمك رفتم. گفت
- برو هستي جان ، برو پيش بچه ها اين روزها را اسان از دست نده جواني است و هزار خاطره
فرهاد در حاليك ه چاي پر رنگ و قرص مسكني را جلوي من گذاشت و گفت:
- هستي بخور چاي و قرص سردردت را آرام مي كند بدون تو از اتش پريدن صفا ندارد
به چشمانش نگريستم صداقت و محبت در آن موج مي زد گفتم
- تو برو من مي آيم
- نه بايد با هم برويم چي شده؟ كمي گرفته اي از من ناراحتي؟
- نه از اين كه لادن و نسترن دائم جلوي رويم هستند ناراحتم
- چه كار به آنها داري هستي؟ من و تو دنياي خودمان را داريم بالاخره انها مهمان ما هستند لادن دختر دايي ام است ناراحت مي شوي اگر به عنوان فاميل و همسايه بهشان احترام بگذارم؟
خنديدم و گفتم:
- نه ! ولي خيلي حسودم
- درست مثل من وقتي شهريار با ان چشمان ابي اش به تو خيره مي شود دلم مي خواهد خفه اش كنم
با هم خنديديم و فرهاد گفت
- همان طور كه من دوست دارم تمام فكر و ذهن تو براي من باشد تو هم اين حق را داري اما هستي جان ديگران هم با ما زندگي مي كنند و بي احترامي بهشان درست نيست مهم اين است كه بدانيم هر دو به هم تعلق داريم قلب و روح و نفسمان مگر نه؟
سرم را تكان دادم و با هم به طرف حياط رفتيم.
در حياط صداي هياهوي شاد بچه ها به اسمان ميرسيد ياسي و شهلا به طرفم امدند و دستم را گرفتند تا سه تايي از روي اتش بپريم. كاظم آقا با كمك فرامرز و شاهين داشت كباب ها را آماده مي كرد بوي دود كباب و هواي عيد و شادي كه در رگ هاي جواني ام جريان داشت از آن شب بهترين خاطره را برايم ساختند . مسعود و هديه با هم از روي اتش مي پريدند هومن نفت بيشتري روي چوب ها ريخت زبانه اتش بالا كشيد لادن به طرف فرهاد رفت و دستش را گرفت كه با هم بپرند فرهاد دستش را كشيد و لادن سمج پيراهم فرهاد را گرفت و پريد نمي دانم چرا بيخود به لادن حساس شده بودم بالاخره هر چه بود او هم همخون ما بود ولي از سمج بازي اش بدم مي آمد مخصوصا كه جلوي من عمدا با فرهاد گرم و خودماني مي شد ولي من همين كه از عشق فرهاد نسبت به خودم با خبر بودم ارام مي شدم ياسمن از اين افكار بيرونم كشيد و گفت
- سرت بهتر شد هستي؟
شهلا گفت
- وقتي فرهاد برود دنبال معلوم است كه خوب مي شود
ياسمن گفت:
- چه قدر خوب شد كه امدي هستي بدون تو خوش نمي گذشت
شهلا چشمانش را درشت كرد و گفت
- واي ياسي تو چه قدر دو رويي همين الان مي گفتي چه قدر بدون هستي غرغرو خوش مي گذرد.
- من گفتم؟
و با جيغ و فرياد به دنبال شهلا دويد هومن دستم را گرفت و با سرعت از روي اتش پريديم فرهاد به نرده هاي ايوان تكيه داده بود و به من و شهلا نگاه مي كرد شعله اتش به صورتش افتاده بود و او را جذاب تر نشان مي داد پلوور سرمه اي رنگ و شلوار جين ابي رنگي پوشيده بود در دلم او را ستودم خدا مي دانست كه با هر نگاه چه قدر محبتم به او زياد مي شد.
ياسمن به طرف فرهاد رفت و گفت:
- مظلوم شدي فرهاد بيا با خواهر قشنگت از روي اتش بپر
لادن گفت:
- اوه ياسمن كي مي گويد ماست من ترش است؟ خوبه خوشگل زياد اين جا هست و تو توي انها گم شدي
شهلا گفت
- راست مي گه همچين مي گويد خوشگل انگار خوشگل تر از خودش نديده
ياسمن كه نمي دانست با گفتن اين جمله چه قدر دشمن تراشيده لبخند كمرنگي زد و گفت
- ببخشيد تا حالا فكر مي كردم افتخار مي كنيد كه دختر خاله و پسر خاله هايي به اين خوشگلي داري
شهلا گفت
- اره افتخار كه مي كنم چون داداش هاي خودم از همه خوشگل ترند
من و هومن به هم نگاه كرديم هومن صدايش را صاف كرد و گفت
- خانم ها اقايان عصباني نشويد اگر خانم خوشگلي اين جا باشد اون كسي نيست جز....
و دستش را به طرف من نشانه گرفت
- هستي
صداي كف زدن فرهاد همه را مغلوب كرد و هومن دوباره گفت
- يك اقاي خوشگل هم هست و او نكسي نيست جز
فرهاد با صداي بلند گفت
- من
هومن گفت
- نه خودم
همه خنديدند
فرهاد به سوي من آمد تا با هم بپريم خجالت كشيدم و سر به زير انداختم فهميد و كمي عقب تر ايستاد و با هم از روي اتش پريديم
فرهاد زير لب گفت
-زردي من از تو سرخي تو از من
و بعد ارام گفت
- درد و بلاي هستي هم براي من
نگاهم كرد و خنديد . گفتم:
- خدا نكند فرهاد!
نگاهم چرخيد و لادن را ديدم كه با نفرت به من مي نگرد ونسترن كه حسرت در چشمان زيبايش موج مي زد.

 

 

ادامه دارد ...

 

 

>> ( مونا )<< 

 

mona_badgirls666@ yahoo.com

 

 

آرشیو فصل های رمان:

 

رمان هستی من - فصل پانزدهم

خدا خواست و حامله شدم از خوشحالي روي پا بند نبودم انس و التي كه با بچه ام در وجودم بر قرار كرده بود به من نيرو مي بخشيد كه زندگي كنم و چشم به آينده بدوزم بچه ام را فرشته نجاتم مي دانستم خيلي خوشحال بودم اما همچنان كار مي كردم باز هم با وجود ويار شديد غذا مي پختم و جلوي مادر شوهرم و مهمان هايش مي گذاشتم تا اين كه مهرداد به دنيا آمد با آمدن مهرداد كمي ابرو و عزتم زياد شد مادر شوهرم خوشحال بود اما شوهرم تا ده روز به اتاقم نيامد و حالم را نپرسيد چرا كه مي ترسيد با ديدن بچه اش به مادرش بي احترامي كرده باشد.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل چهاردهم

و از انجا خارج شد. مي دانستم امشب تا خيال من و خودش را راحت نكرده از خانه ما خارج نمي شود. به همين دليل هم آن قدر با شتاب و اضطراب به من فهماند كه تنها خواستگارم بايد خودش باشد. از نوع ابراز علاقه اش خنده ام گرفته بود.
اضطرابم فنجان ها در سيني مي لرزيد. هومن برخاست و سيني را از دست من گرفت و مشغول پذيرايي شد. شهلا لبخندي زد و گفت:
- تا حالا دخترهايي اين طور با شخصيت و فهميده ديده بودي؟ تا فهميديم فرهاد خان قصد خواستگاري دارد زود رفتيم دنبال نخود سياه

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل سیزدهم

- خود هستي مي داند كه تمام هستي من است. هستي من يكي است و آن دختر دايي عزيزم.
خجالت كشيدم و به ياسمن كه با نگاهي پر مهر به من مي نگريست لبخند زدم. شهلا كه گل نسترن را روي موهاي من ديد گفت:
- بابا اين جا چه رمانتيك بازي است و من خبر ندارم ! فرهاد توام؟ بابا هستي جان تبريك مي گويم. فرهاد چه افتخاري پيدا كرده كه دختر دايي مرا تور كرده؟
فرهاد كادوي نسترن را به شهلا داد و گفت:
- با اين كه مي دانم نسترن براي تهيه اين كادو يك هفته وقت گذاشته اما با تمام احساس نابم به تو تقديم مي كنم چون براي من ارزشي ندارد.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

 

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل دوازدهم

هاج و واج به من نگاه كرد و گفت:
- چه قدر شنيدن اين سخنان از زبان تو دلچسب است! تو واقعا به آدم روحيه مي دهي اما اگر من تاجر موفقي شدم و به كشورهاي خارجي سفر كردم تكليف دلم چه مي شود‌؟ دل من هميشه در ايران جا مي ماند
- خوب دلت را هم با خودت به مسافرت ببر
- آخر نمي شود. مادر صاحب دلم خيلي سخت گير است مي گويد من دختر به فاميل نمي دهد. مي ترسم از دستم برود
شانه هايم را با بي تفاوتي بالا انداختم و گفتم:
- خب نرو، در ثاني اگر صاحب دلت خيلي دوستت دارد بايد بگويد كه با تو به همه جا خواهد آمد
- خب مشكل همين جاست هستي، نمي دانم دوستم دارد يا نه؟

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل یازدهم

ياد ايام جوانيو غزلخواني و عشق ...باد به خير
تمام خاطرات خوش من از زندگي ام مربوط به دوران 16، 17 سالگي ام مي شود كه آن روزها كه عشق فرهاد در قلبم جوانه زده بود. من و ياسمن هم سن بوديم مثل دو خواهر دو دوست و دو رفيق جدا نشدني! آن قدر صميمي بوديم كه مثل هم لباس مي پوشيديم و حتي موهايمان را مثل هم بلند كرده و مي بافتيم غريبه ها در نظر اول فكر مي كردند ما خواهران دو قلو هستيم تما م شادي هايمان تمام غصه هايمان خنده و گريه مان با هم بود. پدرم يك باغ بزرگ در لواسان داشت باغي زيبا كه وسطش خانه بود دور تا دور باغ را پرچين شده بود و درختان گردو و توت و شاتوت و انجير و البالو در ان فراوان بود به اضافه درختان انگور كه وقتي موقع چيدنش مي شد واقعا ديدني بود خوشه هاي طلايي و قرمز انگور كه وقتي موقع چيدنش مي شد واقعا ديدني بود. خوشه هاي طلايي و فرمز انگور كه زير نور آفتاب مثل طلا مي درخشيدند. شب هاي تابستان وقتي كه من و ياسمن از درخت نارون كنار خانه بالا ميرفتيم و با هم روي پشت بام خانه دراز مي كشيديم آسمان از ستاره برق مي زد ستاره ها ان قدر نزديك بودند كه من و ياسي فكر مي كرديم اگر دستمان را دراز كنيم مشتمان پر از ستاره خواهد شد آه يادش بخير چه دوران پاك و بي آلايشي داشتيم.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل دهم

كشوي ميز آرايش را بيرون كشيد تا كمي خود را بيارايد ناگهان قاب عكس عروسي اش را ديد كه به او دهن كجي مي كرد حتما كسي با عجله قاب را در درون كشوي ميز نهاده بود هستي قاب را برداشت و به خودش و حميد خيره شد ياد گذشته ها در درونش شعله كشيد آه حميد چه مرد مظلوم و مهرباني بود با ياد شب عروسي اش لبخند عميقي روي لبان خوش فرمش نشست او با آرايش بي نقص و لباس زيبايش خيره كننده شده بود به يادش آمد كه حميد با نگاهش مي خواست او را قورت بدهد آرايشگرش بعد از اتمام كارش زبان به تحسين هستي گشود و اقرزار كرده كه هستي مثل فرشته ها زيبا و ستودني است دستش را روي صورت حميد كشيد كه با چشماني براق و اميدوار به دوربين نگاه مي كرد. چه قدر دلش براي حميد تنگ شده بود حميد دوست داشتني او . اوه شايد در اتاق حضور داشت و همسر تنها و اندوهگينش را تماشا مي كرد. هستي نگاهش را به روي صورتش ثابت كرد زيبايي اش ديدني بود . حتي خودش از ديدن قيافه اش در شب عروسي سير نمي شد اگر چه آن شب زيبا و خوشحال بود اما ته قلبش باز چيزي آزارش مي داد و آن عدم حضور فرهاد بود و حضور ياسمن و عمه كه با حسرت به هستي نگاه مي كردند.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل نهم

هستی خسته و کلافه وسایل خریداری شده را روی کابینت آشپزخانه قرار داد و با رضایت لبخند زد. احساس می کرد که با مسئولیت خریدی که امروز مادرش بر عهده اش گذاشته بود سرحال تر است. مادر با اصرار از او خواسته بود که به فروشگاه برود و اقلام مورد نیاز خانه را تهیه نماید مادرش احساس می کرد که جدیدا تغییری در روحیه هستی به وجود آمده به همین دلیل می خواست با گذشاتن مسئولیت به عهده ی هستی او را به خود بیاورد تا شاید از این همه اندوه و خمیدگی بکاهد هستی در فروشگاه با خانمی خوش صحبت آشنا شده بود آن خانم که مهری نام داشت چند سالی بود که شوهرش را از دست داده بود. شوهرش بر اثر تزریق مواد جانش را از دست داده بود و مهری مانده بود و سه بچه قد و نیم قد. مهری تعریف کرده بود که بعد از ف وت شوهرش با وجود این که شوهرش اهمیتی به وجود او و بچه هایشان نمی داد شدیدا احساس اندوه و افسردگی کرده است چرا که هم شوهرش را از دست داده بود و هم مسئولیت نگهداری هس فرزندش برای او طاقت فرسا بود.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل هشتم

فروزان باز هم از آنها تشكر كرد و بعد سوزان را كه خوابيده بود به آغوش گرفت و با خداحافظي كردن از خانه خارج شد
در وجودش غوغايي به پا بود فريدون خواسته بود او را برساند باور نمي كرد از تنها ماندن با او مي ترسيد اما تصميمي گرفت به خودش مسلط شود فريدون به ماشين تكيه داده بود و سيگار مي كشيد با ديدن فروزان در عقب ماشين را باز كرد فروزان با ديدن سيگار پسر عمو متعجب به او نگاه كرد اما فريدون خود را از نگاه او دور كرد رفت و پشت فرمان نشست.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل هفتم

رفتار پر از مهر فرهاد با آن آرامش و غرورش انگار که او را به 7 سال پی برده بود . ان زمان که دیوانه وار فرهاد را دوست داشت و در دریای عشقش دست و پا می زد. حالا هم فرهاد داشت با او همام کار قبل از ازدواج هایشان را می کرد. محبت می کرد و نگرانش بود. با صحبت هایش باعث آرامش روح هستی می شد و با نگاهش او را به زندگی دلگرم می ساخت. دست خودش نبود ، تنها بود دلش به دنبال همدمی می گشت و فرهاد زیرکانه این موقعیت را برای او فراهم کرده بود اما وجدانش وجدان هستی سخت در عذاب بود. سنگین بود و روی شانه هایش وزنه ای دردناک انداخته بود . به خاطر سحر و سینا.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل ششم

مهمانی شب گذشته جز پریشانی عمیق و سر درد شدید برای او حاصلی نداشت اگر هم داشت تنها آشنایی با مریم بود . در دل به انتخاب مهران آفرین گفت چرا که او مریم را زنی مهربان و دلسوز یافت که مهربانی هایش او را به یاد یاسمن می اداخت. یاد یاسمن مثل پیچکی زیبا در ذهنش پیچید و احساس دلتنگی شدید را برایش به جا گذاشت با خود گفت:
(( از دیشب برادرش و امروز هم این خواهر حسابی فکرم را مشغول کردند))

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل پنجم

مادرم از طریق یکی از همسایه ها قدیم و نزدیک مادرش خبر دار شد که برادر و مادرش به مشهد کوچ کرده اند. یادم می آید همان شب مادر یواشکی در اتاق خودمان موضوع کوچ مادر وبرادرش را برای پدر با گریه فراوان شرح داد و پدر قول داد که او را به مشهد خواهد برد تا خانواده اش را بیابد . هر چند که مادرو برادرش علاقه ای به دیدن مادر نداشتند. آه هستی جان من با همان چشم های معصوم کودکانه ام دیدم که مادر پدرم بعد از این که شنید پدر بلیط اتوبوس گرفته تا من و مادرم را به مشهد ببرد چه به روز مادرم آورد.هنوز هم وقتی آن صحنه را به یاد می آورم تمام وجودم از خشم می لرزد مادر بزرگم خبر نداشت که خواهرش به مشهد رفته و دخترش برای دیدن آنها به مشهد می رود فکر کرد ما برای تفریح و زیارت به مشهد می رویم. حسابی توی سر خودش زد و با لنگه کفش به جان مادرم افتاد و گفت...

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل چهارم

دست گرمی شانه اش را فشرد چرخی زد و مریم را پشت سرش دید خود را در آغوش مریم انداخت و هق هق کنان گفت:
- خسته ام مریم خدا کی به من نگاه می کند؟
مریم دلسوزانه دست به موهایش گشید و گفت:
- کافیه هستی جان! حیف این چشم های زیبا نیست که دائما در آشک غرق اند؟ می دونم که دلت گرفته ! حال و هوایت مثل اسمان ابری و گرفته است. احساسات لطیفت را درک می کنم عزیز دلم. اما باید تحمل کنی. مهران به من گفته که تو برای چی به خواستگاری اش پاسخ رد داده ای! به خاطر همین فرهاد خان نه؟ می دانم حس تو الان چه حسی است؟ حس یک غرق شده که هیچ امیدی به ساحلندارد! اما باید به خدا توکل کنی او در چنین مواقعی پاره تخته ای یا هر چیز کوچک دیگری را برای نجات بنده اش پدید می آورد . دلت را به خدا بسپار هستی جان چیزی بگو تا سبک شوی.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل سوم

برای لحظه ای نگاهش در نگاه گرم فرهاد گره خورد و جز حسرت و ندامت در آن چیزی ندید . فرهاد نفس بلندش را که شبیه به اه بود بیرون فرستاد و گفت:
- هنوزم بعد از سال ها وقتی می بینمت نفسم می گیرد هستی!
حالت چطور است؟
هستی زیر لب گفت:
- ممنونم خوبم
و سرش را به طرف ششه پنجره چرخاند و گفت:
- عجب بارانی می بارد ! خیال بند آمدن هم ندارد.

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل دوم

نرسیده به آشپزخانه صدایی نازک و شاد او را از حرکت باز ایستاد
- هستی خانم؟
سرش را به عقب برگرداند و گفت:
- بله؟
همسر مهران با لبخند جلو آمد و گفت:
- سلام . من مریم هستم ، همسر مهران
- سلام خانم ارین حال شما چه طوره؟
مهران و هومن نیز به طرف آنها امدند و مهران هم سلام کرد هستی کمی دستپاچه شد و جواب داد. مریم دست

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

رمان هستی من - فصل اول

خونسرد و بی خیال فارغ از هیاهوی سالن خانه پدرش روی مبل راحتی لم داده بود یک پایش را روی پای دیگرش انداخته بود و سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود حواسش به همه مهمان ها بود اما ظاهرا از دیدرس همه پنهان بود و کسی توجهی به او نداشت جز معدود مهمان هایی که رد می شدند ...

جهت خواندن ادامه داستان روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید.

> ادامه مطلب ...

 

 

Iranroshan.com | گروه بزرگ  اینترنتی    ایران روشن اگه از این ایمیل خوشت اومد و خواستی رفقات هم حالشو ببرن ميتوني سه سوته رو دکمه Forward زیر همین ایمیل کلیک کنی!واسه همه دوستات بفرستی و يه حال اساس به اونا پرتاب کني ...

Iranroshan.com |  گروه بزرگ اینترنتی  ایران روشن Iranroshan.com | گروه بزرگ اینترنتی ایران روشن Iranroshan.com | گروه بزرگ اینترنتی ایران روشن Iranroshan.com | گروه بزرگ اینترنتی ایران روشن

 

 

گردنبند متناسب با ماه تولد شما !

 

 

 

اين ایمیل را براي دوستان خود Forward كنيد.

  

با گروه ایران روشن هر روز را به بهترین شکل تجربه کنید!

 
     

 

Iranroshan.com | گروه بزرگ  اینترنتی ایران روشن

  

زودخوانی !!!

زودخوانی !!!

زودخوانی !!!

 

http://www.tehrooncd.com

قيمت : 7500 تومان | تعداد : کتاب + CD

~> http://www.tehrooncd.com    http://www.tehrooncd.com <~

 

زود خوانی چیست؟

آیا میدانید مطانگین سرعت مطالعه ایرانیان 150 کلمه در دقیقه است؟

در حالیکه آمریکاییها با 850 کلمه در دقیقه و ژاپنیها با سرعت 1200 کلمه در دقیقه مطالعه میکنند؟

http://www.tehrooncd.com

 

بنابر این میتوانید  حدس بزنید برای اینکه ما  به اندازه مردم ژاپن مطالعه داشته باشیم باید چند برابر آنها مطالعه کنیم در حالیکه آمار نشان میدهد مطالعه روزانه آنها چندین برابر ماست؟

اما آیا میدانید چرا  ما نمیتوانیم  تند تر از این مقدار فعلی مطالعه کنیم؟ و وقتی مطالب را تند تر میخوانیم  گیج میشوم و عموما مفاهیم آن را درک نمیکنیم؟

 

http://www.tehrooncd.com

چون در دوران  آموزش ابتدایی ما الفبا بگونه ای به ما آموزش داده شده که  هنگام مطالعه کلماتی را که میخوانیم حتما باید در ذهنمان نیزآنها را تکرار کنیم  به اصطلاح مطلب را در دلمان میخوانیم  و سرعت تکرار کلمه در ذهن باعث میشود سرعت ما از  200 کلمه در دقیقه فراتر نرود  البته روش بدتری هم وجود دارد و آن هم مطالعه با صدای بلند است که باعث میشود سرعت مطالعه تا 80 کلمه دردقیقه  پایین بیاید که  این سرعت برابر سرعت صحبت کردن است.

 

اما خوب است بدانید با تکنیک زود خوانی یعنی حذف تکرار ذهنی میتوانیم مطالب را بدون تکرار در ذهن مستقیما به مغزمان بفرستیم و با سرعت چندین برابر فعلی به مطالعه بپردازیم  .

 

همچنین در این بسته آموزشی  روشی  برای  حفظ کردن  مطالب  مطالعه شده ارائه میشود که  با اجرای این روش شما میتوانید  بعد از مطالعه  با یک یادداشت برداری  کوتاه مطلب مطالعه شده را  برای همیشه کنار بگذارید تا دیگر نیازی به مطالعه مجدد آن نداشته باشید (خواندن بدون نیاز به تکرار)

 

http://www.tehrooncd.com

فوائد زودخواني:


زودخوني فقط تند خواندن نيست زودخواني تحولي است در يادگيري شما
با اين روش مطالعه شما يکروزه به تواناييهاي زير ميرسيد


1- افزايش سرعت مطالعه
2- ايجاد تمرکز حواس
3- ايجاد انگيزه
4- حفظ کامل مطالب يک کتاب با دقت صفحه يه صفحه
5- روش صحيح ياداشت برداري-از کلاس از کتاب يا از هرچيز ديگر
6- روش اموخته درس از طريق مطالعه کردن
7- روش اموختن درس از گفتگوي معلم
8- روش يادگيري عميق و تحقيق مطالعاتي
9- روش صحيح مرور درسها با کمترين زمان
10- رفع استرس- نگراني- استرس-دلهره- آرامش


يکبار براي هميشه تکليف خود را با درس خواندن روشن کنيد
فقط در يک جلسه وحفظ کامل آرامش در روزهاي قبل از کنکور و خود کنکور

 

روش خرید: پس از کلیک روی دکمه زیر و تکمیل فرم سفارش، ابتدا محصول یا محصولات مورد نظرتان را درب منزل یا محل کار تحویل بگیرید، سپس وجه کالا و هزینه ارسال را به مامور پست بپردازید. جهت مشاهده فرم خرید، روی دکمه زیر کلیک کنید.

http://www.tehrooncd.com

قيمت : 7500 تومان | تعداد : کتاب + CD

~> http://www.tehrooncd.com    http://www.tehrooncd.com <~

 

 


__._,_.___


Your email settings: Individual Email|Traditional
Change settings via the Web (Yahoo! ID required)
Change settings via email: Switch delivery to Daily Digest | Switch to Fully Featured
Visit Your Group | Yahoo! Groups Terms of Use | Unsubscribe

__,_._,___

No comments:

Blog Archive