به گروه اینترنتی جذاب و پر از تفریحات جالب ایران روشن خوش آمدید. از آرشیو ما در پایین صفحه نیز دیدن کنید

Sunday, January 6, 2008

[ ...:::: ¯`•.¸¸¸.•` IRANROSHAN`•.¸¸¸.•`¯::::... ] Barresie Cartoone Baner..wawwww

 

 

__._,_.___

Your email settings: Individual Email|Traditional
Change settings via the Web (Yahoo! ID required)
Change settings via email: Switch delivery to Daily Digest | Switch to Fully Featured
Visit Your Group | Yahoo! Groups Terms of Use | Unsubscribe

__,_._,___

No comments:

Blog Archive

 
 
 
 
 
   

 

به گروه شاد و بدون سانسور ایران روشن بپیوندید

http://groups.yahoo.com/group/Iranroshan

http://groups.yahoo.com/group/Iranroshan

ما لحظه ها رو مي گذرونيم تا به خوشبختي برسيم ولي افسوس که خوشبختي همان لحظه هايي بود که گذرانديم

کارتون بنر

عقل؟ احساس؟ رابطه؟ هوس؟ وجدان؟ خودآگاهي؟ غريزه؟ آدم را ـ يا انسان را ـ با كدام يك از اين‌ها مي‌شود شناخت؟ كدامشان برچسب بهتري است روي پيشاني انسانيت/ به پيشاني خودم كه نگاه مي‌كنم، همه را مي‌بينم و مي‌دانم آدم‌ها هرقدر بزرگ يا كوچك، ميان همة اين اسم‌ها دست و پا مي‌زنند. اما مي‌شود به جاي اين همه، يك كلمة دو حرفي گذاشت. يك كلمه كه با همة كوچكي، پر است از كشش‌هاي متناقض، از وسوسه‌هاي متضاد، از دو راهي‌هاي بي‌راهنما، از دست و پا زدن‌هاي ابدي ميان فضيلت‌هاي نا همجنس، از «شك». آدم يعني «شك» و شك يعني امتداد لحظة برزخ تا جهنم. آدم براي بيرون آمدن از اين جهنم است كه تصميم مي‌گيرد.

 

لابه‌لاي تصويرهاي كارتوني دنياي كودكي‌ام،‌بين آن‌ها كه يادم مانده، دنبال انساني‌ترين تصوير مي‌گردم. شخصيت‌ها و لحظه‌ها را يكي يكي جلوي چشمم مي‌آورم و مي‌دانيد به كجا مي‌رسم؟ به اين‌كه اين انساني‌ترين تصوير – لااقل از نگاه من – تصوير يك پرنده است. پرنده‌اي كه در لانه‌اش مي‌نشست و با چشم‌هاي درشت و مضطرب، به تاريكي روبه‌رويش خيره مي‌شد و آرام و عجول، با صدايي كه هم خسته بود، هم مطمئن، به حرف‌هاي يك سنجاب جواب مي‌داد. نگاهش را از سنجاب، يا سنجاب را از نگاهش مي‌دزديد. اين‌طوري راحت‌تر مي‌توانست اضطراب و ترديد و ترسش را پنهان كند، راحت‌تر مي‌توانست جلوي عصبانيتش را بگيرد، راحت‌تر مي‌توانست ميان طوفان وسوسه‌هاي متضاد دوام بياورد، راحت‌تر مي‌توانست انسان بماند.

ميان كارتون‌هايي كه ما ديديم، ترديد و تصميم، كم نبود. لااقل يادم هست كه آنِت، هرچند تصميم گرفته بود لوسين را نبخشد، تا آخر ميان خشم و غرور و مهرباني بالا و پايين مي‌رفت. اما آنت – و بقيه – ترديدشان كودكانه بود. واكنشي بود در مقابل يك اتفاق ناخوشايند بيروني. اين‌كه عادي باشند و انتقام بگيرند، يا خوب باشند و ببخشند. معمولا همه به عنوان شخصيت‌هايي كه ما به عنوان طفل‌هاي معصوم، چشممان از صبح تا شب، زندگي‌شان را مي‌كاويد، وظيفه داشتند در نهايت، خوب بودن را انتخاب كنند و به ما ياد بدهند در ميان آدم‌هايي كه به عمد يا به سهو، مطابق ميلمان رفتار نمي‌كنند يا حتي عذابمان مي‌دهند، بخشش و مهرباني چطور معجزه مي‌كند و سنگ را روي سنگ نگه مي‌دارد.

اما هيچ قانون نوشته يا نانوشته‌اي غير از آن فيلم‌نامة بي‌رحم – آن پرنده را وادار به خودداري و خودآزاري نمي‌كرد. او خودش اين‌را انتخاب كرده بود. اين‌كه با وعده‌هاي غذايي‌اش، رابطة دوستانه‌اي برقرار كند. ديگر پرنده نباشد، حيوان نباشد و سعي كند مثل آدم‌ها جلوي غريزه‌اش بايستد. او از يك سنجاب خوشش آمده بود و بايد تاوان جدي گرفتن احساساتش را مي‌داد.

نويسندة داستان، كارش را خوب مي‌دانست. مي‌توانست مثل همة كارتون‌هاي ديگر، يك زوج شكارچي – طعمه خلق كند و با طرفداري از طعمه، يك تعليق بامزه و اعصاب خردكن به‌وجود بياورد و داستانش را جلو ببرد. اما خيلي هوشمندانه – و البته ظالمانه – جنگ و درگيري را از دنياي بيرون به جهان ذهني و دروني يك پرنده كشاند. ما از اضطراب و دلهرة خورده‌شدن يكي از سنجاب‌هايي  كه مي‌شناختيم، تقريبا معاف بوديم. اما در مقابل بايد سكوت و خودخوري يك پرنده را تاب مي‌آورديم و دعا مي‌كرديم كه كم نياورد، كه منفجر نشود، كه همان‌طور به تاريكي روبه‌رويش زل بزند و عموي خوب سنجاب‌ها باقي بماند. زندگي عمو جغد شاخدار، حتي بدون آن پايان غم‌انگيز، يك تراژدي بود. يك تراژدي انساني براي بچه‌هاي 10 ساله.

عمو جغدي كه شوم نبود

از بين آن همه جك و جانور فقط طلبة «عمو جغد شاخدار» بودم. يك كم هم«من مخالف‌ام». ولي عمو جغد يك چيز ديگر بود. چه ابهتي داشت اين مرد. ابروهاي پرپشت سفيد كه مثل شاخ بود، چشم‌هاي تيز و نافذ و ريش پروفسوري و روي بدنش خال‌هاي رنگي درشت. روي شاخة درخت مي‌نشست و اصلا هم قرار نبود شوم باشد. من كه مي‌گويم هيچ‌كس تا قبل از مرگش قدرش را ندانست. همه‌شان جماعت مرده‌پرستي بودند. عمو جغد شاخدار، آن‌قدر لوطي بود كه بعد از مدتي تصميم گرفت باقي‌شان را حيوان حساب كند و اجازه داد كه دم پرش بپرند. بنر و باقي سنجاب‌ها دوست بدي نبودند، ولي كاري هم واسة «عمو جغد شاخدار» نكردند. ولي مرام جغد بيشتر بود، چون غذاهايش جلوي چشمش رژه مي‌رفتند. وقتي گرسنه‌اش بود، با آن صداي آرام و با جذبه‌اش مي‌گفت: «برويد آن طرف، جلوي چشمم نياييد.» نمي‌خواست رفقايش را بخورد. آخر سرهم جانش را فداي همين رفقا كرد. ماجرايش را خودتان مي‌دانيد. انگار همين ديروز بود، لحظة تير خوردن و جان‌دادنش چقدر گريه كرديم.

تصاویر بیشتر

 

جهت ارسال نظرات و پیشنهادات خود، اینجا را کلیک نمائید